دامادی
امشب عروسی دوست دال بود. عروسی دوست های دال همیشه خوش میگذره. فرقی نداره اهنگ باشه، نباشه. عروسی پر زرق و برق باشه یا ساده. آشنا باشیم یا غریب. خوش میگذره چون ما واقعا خوش حالیم. وقتی داماد رو تو کت و شلوار دامادی میبینیم از ته دل ذوق می کنیم و قربون صدقه میریم. انگار که خود دال دست عروسش رو گرفته و تو سالن قدم میزنه. مامان هی ذوق میکنه، میخنده بعد بغض میکنه میگه ایشاااله پسر من داماد بشه.
عروسی امشب یه جشن کوچولو موچولو و صمیمی بود. و البته کمی هم غم انگیز. برادر جوون داماد پارسال فوت کرده بود. اونم چطور؟ خودکشی. خانواده داغ دیده بودن. فقط اونجایی که داماد خواهرشو بغل کرد و پنج دقیقه تمام تو بغل هم اشک ریختن. و خب کاملا مشخص بود اشک شوق و این حرفا نبود. همه مهمونا اشک شون دراومده بود. مادر داماد رو میز ما نشسته بود. همش از اون پسرش میگفت. اصلا دست خودش نبود. همینطوری حرف میزد. مادره بالاخره. داغ دیده. سخته.
داشتیم برمیگشتیم مامان به یکی از دوستای دال گفت دستت دردنکنه اتیش بازی خیلی قشنگ بود. حسابی زحمت کشیدین. گفت من داشتم این وسایلو اماده میکردم همش با خودم فکر میکردم همه اینا سی درصد اون چیزیه که ما میخواستیم واسه عروسی دال انجام بدیم. اصلا اشک جمع شد یه لحظه تو چشام. زن نمی گیره این پسره که! :)) مامان یهو سفره دلش وا شد: من بهش میگم گوش نمی کنه که. بعد دوستاش گفتن نه الان دیگه قبول میکنه. این رد کردنا سیاستشه. میخواد، ناز میکنه :))