آبتنی وسط آب های تهران!
بعد از چهار روز تو خوابگاه نشستن و خیره شده به در و دیوار اتاق و شمردن لکه های نداشته ی سقف و سر ریز شدن از حس مزخرف عصر جمعه ای وقتی دیدم بچه ها دارن چیتان پیتان میکنن که برن دور دور تصمیم گرفتم که منم تکونی به خودم بدم و از خوابگاه بزنم بیرون. دست کاکا کرمکی رو گرفتم و با هم رفتیم همونجا که خودتون بهتر از من می شناسید. کجا؟ بله بلوار کشاورز. راستی کاکاکرمکی هم اسم شخصیت رمانیه که این روزا می خونمش و خیلی هم ازش خوشم اومده. خب، داشتم می گفتم. اولش قرار نبود برم بلوار. قرار بود از بلوار پیاده برم پارک لاله. ولی وسطای راه گرما امونمو برید و گفتم حالا یه ذره رو یکی از همین نیمکتا استراحت کنم. استراحت کردن همانا و چند ساعت همونجا نشستن همان.
بلوار همیشه برای من یه چیز شگفت انگیز تو چنته داره و امروز رز های سفیدش بود که ردیییف یه خط صاف سفید رو تشکیل داده بودن و چه قدر خوشگل بودن. اره خلاصه همونجا نشستم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن. اینکه وقتی تنها یه جا نشستم سرم تو کتابه و مجبور نیستم هی ادمای مختلف رو نگاه کنم باعث میشه کمتر تنهاییم به رخم کشیده بشه و از این نظر خیلی خوبه. جدا از بحث سرانه کتابخونی و این حرفا. این دفعه یه حرکت جدید زدم و اون این بود که برخلاف عادتم که همیشه گوشه نیمکت میشینم رفتم دقیقا وسط نیمکت نشستم که بگم اررره...من نمی خوام پیشم بشینین! این نیمکت دربست در اختیار منه! اما متاسفانه انقدر لاغرم که اینطوری از هرطرف یکی می تونست کنارم بشینه! اما من از موضعم پایین نیومدم و همونجا نشستم. نمیدونم چه قدر از نشستم گذشته بود که از بین بسیار رهگذری که امروز از جلوم رد شدن یه اقای حدودا چهل ساله_شاید یه خورده کمتر_ هم از جلوم داشت رد می شد که یهو ترمز زد و برگشت. گفت ببخشید خانم. سرمو بلند کردم گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ یه چیزی می خواستم بگم. قیافم ترکیبی از متفکر و بی حوصله شده بود. گفتم: نه..نمیشه. گفت: فقط چند لحظه..درباره کتابتون می خواستم حرف بزنم. یه سری اطلاعات می خواستم. اگه دختر باشید. و یکی از تفریحاتتون کتاب خوندن تو فضای باز باشه کم کم دستتون میاد که با همچین ادمایی چه طور برخورد کنین. بالاخره تو جامعه ی ما که عقده های جنسی فوران می کنه هر دختری بسته به نوع پوشش و رفتارش با انواعی از این بیماران جنسی در ارتباطه. حالا اونی که ارایشش غلیظ باشه شاید چارتا پسر تازه به بلوغ رسیده بهش تیکه بندازن، ما هم که ارایش نداریم و یه گوشه میشینیم کتاب می خونیم از این فیلسوف نما های چس ادعا میان طرفمون و ادای فرهیختگی درمیارن. خیلی دلم میخواد یه بار به یکی شون بگم بابا این ادا ها دیگه از مد افتاده چارتا روش جدید یاد بگیرین! ولی خب ترجیح میدم در کوتاه ترین جواب دکشون کنم برن. وقتی گفت میخوام درباره کتابت حرف بزنم در صدم ثانیه از ذهنم رد شد اخه کتاب من که باز و رو پامه و تو حتی اسمشم ندیدی چه حرفی داری بزنی؟ هاا؟ بعد سریع قبل از اینکه بذارم حرفش تموم شه گفتم نه نه..اطلاعاتی ندارم. منظورم از اطلاعاتی ندارم این نبود که اطلاعاتی درباره ی کتابم ندارم، بلکه این بود که حرفی با تو ندارم و هرچه زودتر گورتو گم کن. که همین هم شد. رفت. نه ادامه ی مسیرش رو که دقیقا هم مسیری رو که اومده بود برگشت! باز سرمو فرو کردم تو کتاب قشنگم و محو روایت های کاکا شده بودم و داشتم کم کم با کاکا بزرگ می شدم که یه پیرمردی اومد کنارم نشست و گفت: البته با اجازه، خانم! اگه مزاحم نیستم. این هم از اون جمله های تکراریه. اتفاقا خاصه پیرمردها! سرم رو از توی کتاب در اوردم و بی حوصله نیم نگاهی بهش انداختم تا بفهمه اتفاقا خیلی هم مزاحمه! گفت: مزاحمم؟ جوابی ندادم و با یک نفس عمیق مشغل خوندن شدم که خودش گفت مثل اینکه مزاحمم. و رفت. نیایید بگیید که اون جای پدربزرگت بود و خواست کمی استراحت کنه که دهن خودم رو جر می دم. که اگه قصدش استراحت بود می نشست رو نیمکت کناریم که یک اقای تنها روش نشسته بود نه روی نیمکت من! دچار خودشیفتگی مفرط هم نیستم که بگم هرکی نگام کنه منظور داره. نه اونقدر ها جذابم که بگم همه جذبم می شن و نه اونقدرها زشتم که بگم طبق اون ضرب المثل قدیمی که می گن زشتا شانس دارن! من هم شانس دارم و همه دنبال من ان. نه من یه دخر معمولی ام و فقط می خوام بگم که یه دختر معمولی تو جامعه ما برای دو ساعت تو فضای ازاد نشستن انقدر دردسر داره.
بگذریم. امروز دو تا مورد عجیبم دیدم. بعدش فهمیدم یکیش خیلی هم عجیب نبود البته. اولی اینکه یه اقایی امروز داشت تو جوی بلوار کشاورز اب تنی می کرد! قشنگ ابتنی ها. یه طوری لخت شده بود انگار که تو دریاس. وسط شهر. تو بلوار. البته راستشو بخواین من خودم ندیدم چطور آبتنی کرد ولی یه لحظه که سرمو برگردوندم دیدم یکی لخت با یه شلوارک خیس نشسته لب جوی! واقعا هنگ کردم :| بعدشم سرمو چرخوندم دیدم یه پسره و دختره نشستن رو سقف ساختمون رو به رویی و پاهاشون رو آویزون کردن رو تابلو مجتمع و دارن شیر کاکاءو می خورن! تا مدت ها داشتم به این فکر می کردم که چطور رفتن اون بالا که بعد از دقایقی دو دو تا چارتا به این نتیجه رسیدم که اونجا یطورایی میشه حیاط ساختمون بالایی. حیاط که نه. ولی منظورم اینکه که اون بالا هم یه خیابونی بود انگار مثل همین پایین. یه چی تو مایه های خونه های ماسوله مثلا. چمیدونم درست. همینطوریا دیگه. ولی جالب بود. جای باحالی نشسته بودن. دلم خواست یه روز برم اونجا بشینم. اره..داشتم میگفتم. اون مرده هم انقدر آروم آروم لباسشو پوشید. حالا نه اینکه یه سره زل زدم بودم به اون. نه. من داشتم کتابمو می خوندم دو ساعت بعد یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم آقا داره تازه شلوارشو می پوشه! فکر کنم آبتنی بهش چسبیده بود!
باز چی؟ هیچی دیگه. چه قدر حرف زدم. خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم امروز روز عجیبی بود. تو راه برگشت هم یه شیرکاکاءو واسه خودم خریدم خوشحال شم. نه از این شیرکاکاءو کوچولو ها که نی رو توش فرو نکرده تموم میشه. یه شیرکاکاءو بزرگ خریدم که هی بخورم و تموم نشه. الانم گذاشتم یخچال خنک شه. وجودش بهم آرامش میده اصن. شما هم شیر بخورین. مفیده. هرچند گرونم هست. ولی اول ماه اشکال نداره. اول ماه ادم پول داره. اول ماه شیر بخورین.