امروز بابا عمل سنگ کلیه داشت. من و ش و دال توی لابی بیمارستان نشسته بودیم و اصلا شبیه کسانی نبودیم که مریضشون توی اتاق عمله. ساندویچ و چای خوردیم و حدود دو ساعت خاطره تعریف کردیم و خندیدیم. البته بیشتر برای اینکه حال و هوای دال که از شب قبل تو بیمارستان بود، عوض شه. من و ش نتونستیم بابا رو ببینیم. چند ساعت نشستیم و وقتی هم که بابا رو از اتاق عمل اوردن بیرون گفتن باید تو اتاق ریکاوری باشه تا به هوش بیاد بعد میبرنش بخش. وقتی می خواستیم برگردیم دال گفت وایستین ازتون عکس بگیرم بابا ببینه اومدین. خب حرکت مسخره ایه اینکه پشت در اتاق ریکاوری بایستی و عکس بگیری اما مطمءنم بابا از دیدن عکس ها خوشحال شده. مخصوصا که عشق عکس هم هست! خلاصه ایستادیم و عکس گرفتیم و انقدر از این حرکت مسخره  خنده مون گرفته بود که تو تمام عکس ها انگار از شادی تو پوست خودمون نمی گنجیم :/

وقتی نشسته بودیم ش به شوخی گفت وایستا ببین بابات وقتی به هوش میاد اسم کی رو میگه برو به مامانت بگو! بعد به دال نگاه کرد گفت البته شاید یاد بدبختیاش بیوفته اسم تو رو بگه! خندیدیم. من گفتم نه..اسم مامان بزرگ رو میگه. عشق جاویدش! ما برگشتیم و بابا یه ربع بعد به هوش اومد. و همون اول به پرستار گفت میخوام دخترمو ببینم! پرستار گفت که الان نمیشه و ما اجازه نداریم و از این حرفا. مثل اینکه بابا اصرار میکنه و وقتی پرستار میاد منو صدا میکنه دال میگه که من نیستم. آخه قربونش نرم من؟!