هم اتاقیا هر کدوم با کس یا کسایی رفتن دور دور. من موندم تو خوابگاه. توانایی و حوصله هیچ کاری رو ندارم. از صبح دراز کشیدم و خیره شدم به گوشی، یا زل زدم به سقف و یا چشامو بستم و یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاده پایین. هوا به غایت گرمه و من وحشتناک گرممه. کولر خوابگاه رو روشن نکردن هنوز. از صبح احساس می کنم که دارم تو تب چهل درجه می سوزم و از بدنم گرما ساطع میشه. خلاصه که روز مزخرفیه. بله.