پیاده

امروز کلاس نداشتم. رفتم دانشگاه ناهار خوردم. نشستم یه خورده با هم اتاقیم حرف زدیم. حوصله نداشتم برگردم خوابگاه. بعد اون با دوستش رفت بیرون منم برگشتم. تو راه برگشت گفتم چند دقیقه برم تو بلوار بشینم و الان پارک لاله ام! خودم نفهمیدم اون همه راهو چطور اومدم. پیاده روی بهم آرامش میده. فقط هوا خیلی سرده و من الان خستم و  حال برگشت ندارم.

خودم

امروز موقع ناهار فهمیدم کلاس بعدازظهرمون کنسل شده بعد به خودم گفتم ینی الان برم خوابگاه بگیرم بخوابم روزم رو هدر بدم؟ گفتم من چرا مثل بچه های دیگه دانشکده که وقتی کلاس کنسل میشه میرن بیرون نرم دور بزنم؟ البته که کسی نبود باهاش برم مثل اونا که گروهی میرن ولی خودم که می تونستم برم! دست خودمو گرفتم اول بردمش انقلاب دو تا کتاب درسی می خواستم. از اونجایی که مغازه خوب رو می شناختم خیلی زود کارم تموم و شد و کتابا رو خریدم. گفتم حالا که انقدر زود کارم تموم شد پس پیاده بر می گردم. از انقلاب پیاده راه افتادم سمت بلوارکشاورز و از کنار دانشگاه تهران که رد می شدم یه آهی کشیدم و از میله هاش یه سرکی به حیاطش کشیدم بعد دست خودمو کشیدم و گفتم بیا دیگه بسه! از دانشگاه زیبای خودت لذت ببر! به بلوار که رسیدم دیگه خسته شده بودم. کوله داشتم، شونم درد گرفته بود. رفتم تو پارک لاله. دور حوضش یه خورده نشستم. یه پامو دراز کرده بودم رو صندلی و از روی بیکاری داشتم با گوشی داغونم از قیافه داغون ترم زرت و زرت عکس می گرفتم یه لحظه سرمو برگردونم دیدم یه سرباز تنها دور تر نشسته دستش رو زده زیر چونش و خیره شده به روبه رو. همون جایی که من نشسته بودم. البته شایدم نگاش به من نبود ولی خب منم خیلی ریز خودمو جمع و جور کردم  و یکی از کتابامو گرفتم دستم و شروع کردم به ورق زدن. یه نیم ساعتی نشستم زیر نور افتاب و گرم شدم و بعد که دیگه مخم داشت می ترکید انقدر که افتاب خورده بود به کله م پاشدم راه افتادم که برگردم. بعد تو راه برگشت که تو بلوار داشتم قدم می زدم یه لحظه حس کردم امروز دختر خوبی بودم. چراش رو نمیدونم ولی خب حسه دیگه. ینی به ذهنم رسید که باید برای خودم جایزه بخرم. اونم چی؟! آفرین...بستنی! به سر بلوار که رسیدم رفتم بستنی خریدم و دوباره برگشتم تو بلوار و نشستم خوردم و تموم که شد و لرزم که شروع شد، کلاه پالتومو انداختم سرمو برگشتم خوابگاه. میدونید خیلی هم بد نبود. تنهایی بیرون رفتنم عالمی دارد. البته اینکه وقتی یه جا نشستی کسی نیست دو تا کلمه باهاش حرف بزنی یه خورده مزخرفه ولی خب. خوبه. از خوابگاه نشستن خیلی بهتره.

وضعیت مزخرف

اینکه سه تا از هم اتاقی ها ترم قبل هم اتاق بودند، اینکه با دو تا از بچه های ارشد هم صمیمی هستند، اینکه جمع می شوند دور هم و موقع حرف زدن یکهو ولوم صدایشان می اید پایین و پچ پچ میکنند، اینکه گروه تلگرامی می زنند و وقتی کنار هم اند به هم پیام می دهند تا حرف شان خصوصی بماند، اینکه قرار است با هم کار هم انجام بدهند آن هم توی خوابگاه؛ حس خوبی بهم نمی دهد. طعم گس غربت می اید تو دهانم.

شب زیبا

کاغذهایی که با هزار زحمت چسبونده بودم به دیوار دونه دونه دارن میوفتن.

خب...دیگه چی نیازه تا امشب رو زیبا تر کنه؟

هم اتاقی های قدیمی

عکس تختم رو فرستادم توی گروه تلگرام هم اتاقی های قدیمی. انلاین بودن اما هیچی نگفتن. اومدن حرفای دیگه زدن اما درباره تختم هیچ نظری ندادن. می شد یه لایک کنن..هوم؟!

سوگندم تو گوشم داره میخونه: " از این دنیا دلم تنگه.. دل یار مو از سنگه /    ز تنهایی دلم خونه ..غم و دردم فراوونه"

هم اتاقی های جدید

بعد از ظهر رسیدم خوابگاه، دوش گرفتم، یه ساندویچ کوچک خوردم و شروع کردم به کار تا حالا. احساس میکنم شانه چپم دارد قطع می شود. جا به جایی داشتم. از تخت آسی به تخت انسی. امدم تخت گوشه. کنار پنجره. طبقه بالای تخت قبلی ام. من همیشه گوشه را ترجیح می دادم. توی کافه، توی کتابخانه. دیوار کنار تختم پر از عکس و نقاشی و کاردستی شده. روی طاقچه کنار تختم هم یک گلدان زیبا قرار گرفته. از همان پتوس هایی که عشق من است. می توانم بگویم حالا زیبا ترین تخت خوابگاه از آن من است. بله با اعتماد به نفس این را می گویم چون چندین ساعت برایش وقت گذاشتم. اما چه فایده؟ وقتی دلت خوش نیست. همه ی هم اتاقی هایم رفته اند جز همانی که دو هفته یکبار می اید خوابگاه سک سک می کند و می رود خانه عمه اش. حالا من مانده ام و بچه های جدید. بچه هایی که سه تایشان ترم قبل هم اتاقی بودند و خب صمیمی ترند و من به شدت احساس غربت می کنم بین شان. امشب قرار است که وسایلشان را بیاورند. کاش یک امشب را تنها بودم. زمان بیشتری برای سوگواری نیاز دارم. دوست داشتم امشب را تنها باشم. شاید بچه های بدی نباشند. شاید دو روز بعد بیایم بگویم خیلی دوست شان دارم. اما خب من خدای غرغر های پیش از حادثه ام! ولی...به هرحال دلم گرفته. دلم برای هم اتاقی های قبلی ام تنگ شده. با وجود تخت زیبا و رنگی رنگی ام فضای خوابگاه برایم خفه کننده شده.

 

اتوبوس

در حال حاضر توی اتوبوس هستم و به سمت تهران می روم. اتوبوس به غایت گرم است و من دارم بالا می اورم و حس می کنم لپ هایم گل انداخته. اتوبوس وی ای پی سوار شدم و یک پک خوراکی بهم ندادند. چرا؟ چون ترمینال ما اولین ترمینالی نبود که اتوبوس از اونجا حرکت می کرد. ولی به هر حال باید می دادند. خسیس ها! از تشنگی دارم می میرم و در واقع می خواهم قرص هم بخورم اما وقتی رفتم سر یخچال هر کار کردم درش باز نشد که اب بردارم. فکر کردم درش قفله. اما همین الان جلوم دو نفر در یخچال رو باز کردند :| من دارم از گرما تلف می شوم و رویم هم نمی شود دوباره بروم و با در یخچال بجنگم.

اتوبوس

در حال حاضر توی اتوبوس هستم و به سمت تهران می روم. اتوبوس به غایت گرم است و من دارم بالا می اورم و حس می کنم لپ هایم گل انداخته. اتوبوس وی ای پی سوار شدم و یک پک خوراکی بهم ندادند. چرا؟ چون ترمینال ما اولین ترمینالی نبود که اتوبوس از اونجا حرکت می کرد. ولی به هر حال باید می دادند. خسیس ها! از تشنگی دارم می میرم و در واقع می خواهم قرص هم بخورم اما وقتی رفتم سر یخچال هر کار کردم درش باز نشد که اب بردارم. فکر کردم درش قفله. اما همین الان جلوم دو نفر در یخچال رو باز کردند :| من دارم از گرما تلف می شوم و رویم هم نمی شود دوباره بروم و با در یخچال بجنگم.

ساعت زیبا

این میگرن لعنتی نذاشت بیام بگم که دیروز کجا رفتم؟ با کی رفتم؟ و چی خریدم؟ این میگرن لعنتی همچنان هست البته. اما من زخم بستر گرفتم انقدر که تو اون اتاق تاریک خوابیدم. از صبح انگار یه وزنه بیست کیلویی به سرم وصل کردن. و یه بمب ساعتی سمت چپ سرم ضرب گرفته. قرص هم که خوردیم موند تو گلومون. پشت بندش یه نفس یه لیوان آب خوردم. ولی لامصب این قرصه مثل تیغ ماهی می مونه. انگار باید بعدش ته دیگ خورد تا بره پایین. بگذریم حالا. دیروز با زهرا رفتیم یه کافه که هم حرف بزنیم و هم کتابایی که از همدیگه قرض گرفته بودیم رو پس بدیم. این نصیحت رو همینجا از من داشته باشین که آدرس وبلاگ تون رو به دوستاتون ندین! چرا؟ چون معذب می شید و نمی تونین بنویسین؟ چون خودسانسوری می کنین؟ نه..حالا اینام هست. ولی بحث من چیز دیگری ست! چون وقتی می بینیش و تا میای دو کلمه حرف بزنی میگه : اره..اره میدونم. آره..گفته بودی. من کی گفتم خب؟!! تو وبلاگت خونده بودم. و به این ترتیب شما دیگه حرفی برای گفتن ندارید چون اون همه چیز رو خونده! از نصیحت که بگذریم باید بگم که کافه ی مذکور کافی مَن جذابی داشت. وقتی اومد سر میز ما من پرسیدم تو شیک مخصوص کافه تون چیه؟ و اون توضیح داد و من گفتم پس یه شیک نوتلا! بعد آقای جذاب یک لبخند مکش مرگ ما زدند و گفتند: البته اونم خوش مزه س و من سریع گفتم: پس همون! البته اگه شیکی که پیشنهاد کرد خوشمزه نبود تمام جذابیتش یکهو برام از بین می رفت. اما خب، خوشمزه بود. بعد از کافه رفتیم شهر کتاب. و از در که وارد شدیم باکس های ولنتاین و خرس های قرمز بهم دهن کجی کردن. آخه تو شهر کتاب جای این چیزاس؟ دل ما رو خون می کنین. یه کارت پستالای چوبی نقش برجسته ای بود. بسیار زیبا. طرح شازده کوچولوش دیوونم کرده بود، با افسوس داشتم نگاش می کردم و می گفتم چرا هیچکی از اینا برا ما نمی خره که زهرا دستمو کشید و گفت بیا برییم! رفتیم طبقه بالا پیش کتابای کودک و نوجوان و اونقدر به وجد اومدیم که من همونجا تصمیم گرفتم بعد از خوندن این کتاب های نخونده ای که انبار کردم زیر تختم، شروع کنیم به خوندن کتابای کودک و نوجوان. اینقدر زیبا و دلفریب بودن که نگووو. زهرا مسحور قفسه ای شده بود که مجموعه ی کامل هری پاتر توش بود و من محو نسخه زیبایی از شازده کوچولو که برگه هاش گلاسه بود و نقاشی هاش خیلی قشنگ بود. تازه نسخه زبان اصلیش که هر صفحه ش یه پازل بود! بعد رفتیم سراغ قفسه کتابای زبان اصلی و من یه رمان کودکان برداشتم از اینایی که تو هر صفحه ش یه جمله داره بعد به زهرا گفتم: به نظرت شعور من می رسه که اینو بتونم بخونم؟! :| در آخر پس از همه ی دور زدن ها به این نتیجه رسیدیم که اینجا گرون فروشن و بازگشت همه ی ما به سوی نشرچشمه ی دوست داشتنی ست. رفتیم نشرچشمه و من توی راه ده بار گفتم: من کتاب نمی خرم!..من کتاب نمی خرم. و زهرا هم در تایید حرفم گفت: تو غلط می کنی کتاب بخری باز! رفتیم تو من تا اومدم کتابا رو نگاه کنم زهرا دستمو کشید گفت بریم طبقه بالا اینجا بمونیم دیوونه می شیم. و من چنان جوگیر شدم که یهو شروع کردم به دوییدن و زهرا از پشت لباسمو کشید گفت: آرووم تر..چه خبرته. تو طبقه بالا من سریع رفتم سمت میز ساعت ها چون از اول مهر قراره یه ساعت بخرم و هنوز موفق نشدم:/ بعد از دو ساعت خیره شدن به ساعت ها و توجه نکردن به غرغرهای زهرا که زود باش دیگه، همیشه اینطوری خرید میکنی؟ بالاخره تونستم یه ساعت آبی زیبا انتخاب کنم که توی صفحش شعر نوشته. بعد گرفتمش و به زهرا گفتم بیا بخونیم ببینیم چی نوشته یه وقت فحشی چیزی نباشه. از اونجایی که با خط بسیار زیبا و هنری ای نوشته شده یه خورده خوندنش سخت بود. بعد از چند دقیقه تمرکز یهو گفتم: آها..آهااا و با همون لحن چارتار شروع کردم به خوندن: بااارااان تویی...بعدش چی بود؟ و زهرا در ادامه گفت: به خاااک من بززن! بله. این شعر زیبا تو ساعتم نوشته شده ^__^ بعدش دوباره رفتیم طبقه پایین چون زهرا یه کتاب زبان اصلی میخواست و من همینطوری داشتم کتابای دیگه رو نگاه می کردم. کاملا همینطوریا. بعد خیلی اتفاقی یه مجموعه ی شعر و عکس که دوست داشتم بخرمش رو دیدم. بعد بازش کردم و چندتا از شعرهاشو خوندم و دیدم خیلی دوست دارم بخرمش! دیدم اصلا من خیلی وقته که شعر نمی خونم. دیدم اصلا دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دیدم اصلا شعر خونم کم شده!! به زهرا گفتم: من اینو میخواام. بخرم؟ :|  زهرا جان گفت: نمیدونم. خودت میدونی. بعد یه دور چرخید و گفت: من اگه بودم البته می خریدم! یه چشم غره بهش رفتم. با خنده گفت: من الان شیطان شدم. و خب می دونید من نتونستم بر نفسم غلبه کنم و کتاب رو خریدم:| والبته که الان راضی هم هستم ^__^ بعد از نشرچشمه قدم زدیم تا ایستگاه تاکسی بعدش همدیگه رو بغل کرده بودم که خداحافظی کنیم یهو زهرا ازم جدا شد گفت عههه خانم فلانی. معاون دبیرستان مون بود. بسیار بسیار خانم مهربون و باشخصیت و دوست داشتنی بود. بعد شروع کردیم به احوال پرسی و اینا و تهش بهمون گفت ایشالله عروسی تون و ما نیشمون باز شد و گفت ما رم دعوت کنین و ما گفتیم: حتما..حتما! بعد از رفتن خانم معاون دوباره همدیگه رو بغل کردیم و تا اومدیم خداحافظی کنیم یه پسره از کنارمون رد شد و گفت: منم بغل میکنی؟! بعد ما از هم جداشیم چند ثانیه پوکر فیس به هم خیره شدیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم و من چندتا فحش نثار روح پر فتوح پسره کردم. اما بعدش فکر کردم خب چرا من این فحشا رو زیر گوش زهرا گفتم؟ :| بگذریم. بالاخره بعد از بغل های مکرر تونستیم خداحافظی کنیم و این بازی کثیف رو تمومش کنیم! خب..خب حالا فهمیدین من یه ساعت مچی آبی زیبا خریدم یا بازم بگم؟!

دیوانه تایپیست

نشسته بودم پشت کامپیوتر و داشتم آهنگ گوش می کردم و همین طوری پوشه های قدیمیم رو بالا پایین می کردم. رفتم تو پوشه مطلب ها. یهو یه سری از پست های وبلاگ قدیمیم رو دیدم. وبلاگی که آقا شیرازی زحمت کشیدن کلا حذفش کردن. اصلا بهتر که نابود شد. چی بود اونا. حالا بگذریم. اصل مطلب اینه که بین اون پستا یه سری متن بود که برای وبلاگ ننوشته بودم. برای خودم نوشته بودم. یه دورانی تصمیم گرفته بودم که تایپیست خوبی بشم و برای تمرین تایپ میومدم پشت کامپیوتر و هرچی تو ذهنم بود رو بدون فکر و بدون لحظه ای درنگ می نوشتم. اسم پوشه ش رو هم گذاسته بودم:« دیوانه تایپیست». فوق العاده نیست؟ الان به نظرم کار خیلی باحالیه. ینی در عرض چند دقیقه کاملا تخلیه می شی. البته که الان فکر نکنم به اندازه قبل انقدر راحت بنویسم. بالاخره آدم هرچی بزرگ تر میشه محافظه کار تر میشه. متاسفانه. حالا می خوام شما رو دعوت کنم که یکی از اون متن ها رو بخونید. که ببینید رحمای چهارده ساله کجا و رحمای نوزده ساله کجا! خودم که موقع خوندن متن قشنگ شاخ دراورده بودم. این من بودم؟! واقعا من بودم که اینا رو نوشته بودم؟!

پ.ن1: متن رو اصلاح نکردم که اصالت خودش رو از دست نده! پس غلط های املایی و تایپی رو بگذارید پای تمرینم برای تایپیست شدن! :))

 

« امروز13 خرداد 92است و من از امروز بيكارم ..هورااااااا..

اين عاليه !!!!!من ديگه مدرسه نميرم خيــلي حال ميده كه آدم 8هفته مدرسه نره ..

البته بايد يه برنامه ريزه درست و حسابي كنم ،با اينكه از برنامه ريزي كردن بدم مياد ولي چاره اي ندارم چون كلي كار دارم البته كار كه نه تفريح ،من كي ميخوام تو اين تعطيلات تفريح كنم ...

كتاب بخونم،ماهي گيري برم،خواسگارنامه بنويسم،دوچــرخه سواري برم ، اوووووووووه كلي كار كه اگه بخوام بنويسم صفحه پر ميشه

اهان راستي بايد اسم كتاب هايي كه تو چند ماه خوندم رو هم تو دفتر كتاب هام بنويسم..

غصه ام شده كي حوصله داره

والا..

اوممم..شايد كلاس هم رفتم با اينكه از كلاس هاي تابستونه هم متنفرم اما خب،نقاشي هم دوست دارم ميخوام ياد بگيرم ميخوام تا حد عالي نقاشي رو ياد بگيرم خيلي خوبه ها فكر شو بكن من نقاشي خوب بشه البته امر بر خوستايي نباشه نقاشيم خوب هستا ام ميخوام نقاش بشم ..

اوهههَ ..نقاش!!چه فكر هايي!!مردم بشنون چي ميگن ..والا

به هر حال دو ست دارم يه كلاس ورزشي هم برم

شايد رفتم بدمينتون ..شايد هم رفتم واليبال ..خدارو چه ديدي شايد هم شنا

اما ولش كن من همون دوچرخه سواري خودم از سرم زياده ...نه حالا شوخي كردم احتمالا اگه برم كلاس ورزش برم بدمينتون...

يكي ندونه فكر ميكنه من خود درگيري دارم ميگه دختره روانيه هي ميگه اين كلاس نه اون كلاس

بعد آخرش ميگه نه اصلا من كلاس نميرم بعد دوباره ميگه ميرم ..ولش كن اصلا خودم هم قاطي كردم

                     ********************************

ميگم دقت كردين من چقدر حرف واسه گفتن دارم كلا حرف زدن رو خيلي دوستدارم ، حال ميكنین اگه يه مسابقه بزارن بگن كه اينقدر حرف بزنين تا حرف كم بيارين بعد هركي دير تر حرف كم بياره برنده ميشه ،من برنده ميشم راست ميگم ميخواين باور كنين مي خواين نكنين ولي من كاري به اين كارا ندارم مــن برنده ميشم .

حالا كه براتون هي صفحه پر كردم و نوشتم مي فهمين كه كي راست ميگه ..

خيييييلي حرف زدن حال ميده..اصلا خوش ميگذره وقتي حرف ميزنم

خيلي عاليه ...من كه لذت ميبرم

خب حالا دوبارهه بريم سر خونه اول بياييد درباره تابستون حرف بزنيم حالا تابستون چي كار كنيم؟؟

ههههه الان ميگين حتما دختره الزايمر هم داره تازه اين همه دربره تابستون حرف زد بعد حالا ميگه خب تابستون چي كار كنيم ؟؟11

نه منظور من اين بود كه باز چي كاركنيم

حتما ميگين من كه گفتم اينقدر كار دارم كه اگه همه رو بنويسم صفحه پر ميشه..

البته كار كه خيلي دارم ولي حالا اوني كه اونجا نوشتم يه خورده بولوف بودJ

ولش كن حالا .. 0يه وقت فكر نكن نمينويسم دارم فكر ميكنم و حرف كم واوردم نه حرف كم نياوردم،

دستم درد گرفت  باوركن!!

تابستون ميخوام هم كلي بخونم هم كلي بنويسم پارسال فقط كلي خوندم اما حالا ميخوام هم بخونم هم بنويسم

پيشرفت كردم نه

حالا بازم پيشرفت ميكنم من ادم توانايي هستم امر برخود ستايي نباشه ;D

بايد خاسگار نامه رو خوب بنويسم حتما ميگين اين خواسگار نامه چيه كه اينقدر ميگم ..حتما براتون جالب شده كه بدون چيه ميدونم كه به روي خودتون نمياريJ

خواسگار نامه..

مجموعه اي هست از مراسم هاي خواستگاري  خواهرم حالا وقتي نوشتم خوندين از خنده روده پر شدين ميفهمين كه من چه شاهكار هنري نوشتم

ههههه  ميگم توجه كردين كه من از اول صفحه تا الان يك بار هم حرف ‍‍(ژ) رو ننوشتم البته الان يه بار نوشتم..ههه

حرف كم نياوردم كه يه وقت هايي چند ثانيه نمينويم فقط گشنمه اون هم خييييلي ...

براي همين هم ضعف كردم براي همين هم دستام توان تاپيدن نداره نه كه الان من تاپيست ماهري هستم

خب ديگه قدرت نوشتن ندارم هههههههه »

 

پ.ن2: من اون تابستون نه کلاس ورزش رفتم و نه ماهیگیری. در واقع بعد از اون تابستون هم تو هیچ کلاس ورزشی شرکت نکردم و برادر هم هیچ وقت منو نبرد ماهیگیری. اما کلاس نقاشی رفتم. چیزی که از همه کمتر احتمالش رو می دادم واقعا اتفاق افتاد. و چه اتفاق خوبی هم بود! اینکه قصد کردم زیاد بخونم رو میدونم بهش عمل کردم چون اون سالا که جوون بودم خیلی کتاب می خوندم. ولی اینکه قصد داشتم زیاد بنویسم رو نمی دونم چه قدر بهش عمل کردم. راستش یادم نیست. ولی «خواسگار نامه» رو ننوشتم. اینو میدونم :))

پ.ن3: دختری که الان از حرف زدن فراریه یه روزی ادعا می کرد تو مسابقه حرف زدن برنده میشه!! شگفت انگیز نیست این تغیرات در گذر زمان؟! من که دارم دیوانه می شم.

پ.ن4: والا خودمم نفهیدم اون همه «ههههه» کشداری که تو متن نوشتم چه معنی داشت. فکر کنم اون زمان مد بود.

هنوز کور نشدم البته!

در ادامه پست پایین یه خاطره ای یادم اومد. چند وقت پیش مامانم بهم نخ و سوزن میده که نخ رو از سوزن رد کنم. بعد این سوزنه سوراخش کوچیک بود نخه توش نمی رفت. مامان مشغول صحبت با خواهرا بود و من همچنان درگیر. بعد چند دقیقه یهو میم نگام می کنه و میگه: مامااان تو نخ و سوزن و به کی دادی؟!! این خودش کوره که! ( خواهرای مهربونی دارم نه؟! :| ) حالا خندمم گرفته بود. گفتم: نه خیر خانوم..می بینننم! بعد دوباره گفت: من میگم این دو ساعته با نخ و سوزن درگیره. گفتم: نهه..بابا سوراخ سوزنه کوچیکه ، نخ توش نمی ره! حالا مامانمم سریع اومده بود نخ رو ازم بگیره ، دستمو بردم بالا و ندادم بهش تا سوزنو خودم نخ کردم بعد گفتم: بفرمایید! اینم از این!

کوری

می دونید دیشب قبل خواب داشتم به چی فکر می کردم؟ داشتم فکر می کردم که مثلا من میرم چشمم رو عمل لیزیک می کنم بعد در طی عمل کور میشم! البته تا به حال نشنیدم که کسی سر عمل لیزیک کور بشه. و میدونم که یه عمل سرپاییه. و از هر کسی که این عمل رو انجام داده پرسیدم گفته که خیلی زود خوب شده. اما خب فکر من بود دیگه. از بین هزاران آدم من باید کور بشم! بعد داشتم فکر می کردم زندگی بعد کوری چه شکلیه؟ من چطور می تونم برم دانشگاه؟ اگه با اسنپم برم باز ماشین سمت راست خیابون می ایسته ولی دانشگاه ما سمت چپ خیابونه. من چطور می تونم برم اون طرف خیابون؟ اون خیابون چند لاینه که موتوریاش انگار دارن سر می برن. بعد فکر کردم منی که برای مطالعه به نور خیلی زیاد نیاز دارم دیگه می تونم با برق خاموش هم کتاب بخونم. چون تاریکی تارکیه دیگه. وقتی دارم با خط بریل کتاب می خونم پس دیگه به نور نیاز ندارم. بعد گفتم خب اگه همش تاریکیه، مگه من از تاریکی نمی ترسم؟ چرا خب. می ترسم. گفتم خب من مثلا به اتاق خودم عادت دارم اونجا نمی ترسم. بعد یه روزی رو تصور کردم که من تو اتاقم تنهام. بعد دستامو گرفتم جلو و دارم راه می رم یهو یه کله با موهای بلند افشون میاد تو دستم بعد منکه انتظار کسی رو تو اتاق نداشتم جیغ می زنم و می رم طرف در و خودمو می کوبم به در تا هرچه زودتر از اون اتاق فرار کنم. بعد که میوفتم وسط لابی می فهمم که یکی از بچه ها بوده که می خواسته اذیتم کنه. آخه چرا یه نفر باید همچین کار کنه؟ مگه سادیسم داره؟ منم نمیدونم. برید از همون دختره بپرسید. بعد روزها همین طور می گذره و بیش از پیش خوابگاه نشین می شم چون تنهایی نمی تونم برم بیرون و کسی هم نیست که با هم بریم بیرون. بعد فکر کردم پس بقیه نابینا ها چیکار می کنن؟ بعد اونجا به این نتیجه رسیدم که اگه کور مادرزاد بودم خیلی فرق می کرد همه چیز. برای کسی که همیشه میدیده ، یه هویی ندیدن خب سخته. خیلی هم سخته. بعد به این فکر کردم که من دیگه همه رو همون طوری تصور می کنم که آخرین بار دیدمشون. هیچ کس برای من پیر نمی شه. ریشش سفید نمی شه. صورتش چروک نمی شه. همون طوری می مونه که اخرین بار دیدمش. اخرا دیگه خیلی حوصلم سر رفته بود. زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم بیا که من دارم از تنهایی می پوسم. میشه بیای و یه خورده بریم بیرون؟ قبول کرد. وقتی اومد رفتم دم در. صداشو شنیدم. بعد دلم می خواست ببینمش. ولی نمی تونستم. به این فکر کردم که دیگه هیچ وقت نمی تونم ببینمش. بعد یهو دلم براش تنگ شد. به خودم اومدم دیدم چشام پر اشک شده.

سیب کبابی

تا حالا سیب زمینی کبابی خوردین؟ یحتمل خوردین. خوشمزه س دیگه. حالا من براتون یه پیشنهاد جدید دارم. سیب کبابی! سیب زغالی. بسیار بسیار خوشمزه س. دقیقا طعم کمپوت سیب میده. گفتم که امتحانش کنین. البته رو شعله مستقیم آتیش نذارینش ، مثل همون سیب زمینی رو زغال باید آروم آروم بپزه. بعد پوستش سیاه میشه و توش سیب شیرین خوشمزه می مونه.

البته ما امروز به این نتیجه رسیدیم که شاید تو فویل بهتر بشه. چون کثیف نمیشه. اما تا حالا امتحانش نکردیم. دیگه زحمت بکشین اینو خودتون امتحان کنین. نتیجه رم بگین.

ولنتاین

چند روز پیش مامانم بهم گفت: ولنتاین چه روزیه؟! :|

گفتم: هعیی..مادر جااان من یارم کجا بود که بدونم ولنتاین کیه.

+ فکر کنم می خواست امتحانم کنه ولی من گول نخوردم!

پ.ن: جدی ولنتاین کیه؟ :| اصلا این مسخره بازیا چیه. روز عشاق فقط سپندارمذگان ( مزگان..مژگان!) چمیدونم همون که شما میگی. ما ایرانی هستیم. آریایی باشید. بله.

نامه پنجم

ادامه نوشته

حماقت

به شدت دلم می خواهد همین فردا هشت صبح بلیط داشتم و می رفتم تهران.

واقعا من چرا برگشتم؟!

رقص پرنده ها

نشسته بودم داشتم تو کامپیوتر فیلم می دیدم مامان یهو از اتاق اومد بیرون گفت رحما..بیا بیا یه چیزی بهت نشون بدم. نگفتم: چی؟ نگفتم: چیکار داری؟ نگفتم دارم فیلم می بینم. خواستم دختر خوبی باشم. قیافم رو هیجان زده کردم و گفتم چی؟! رفتیم تو اتاق. منو برد پیش پنجره. آسمونو نشون داد و گفت: رقص پرنده ها رو ببین! رفتم جلو تر. چسبیدم به پنجره و آسمونو نگاه کردم. تو آسمون آبی پر از نقطه های سیاه متحرک بود. خیلی قشنگ بود. گفتم: دارن میرن. گفت: نه..می رن و برمی گردن ، انگار دارن می رقصن. یاد بچگیام افتادم. اون موقعی که هنوز مدرسه نمی رفتم. اون موقعی که صبح ها خونه بودم. هر روز صبح زیر همین پنجره با مامان دراز می کشیدیم و رفت و آمد دسته کلاغا رو نگاه می کردیم. اون موقع فکر می کردم کلاغا واقعا کوچیکن. یه چیزی تو مایه های گنجشک و یا حتی کوچیکتر! امروز که چسبیده بودم به پنجره مامان گفت این پرنده ها بزرگنا ، از دور کوچیک نشون می دن! خندیدم. چی میگفتم؟ میگفتم منم بزرگ شدم و دیگه اینا رو میدونم؟ نگفتم. رفتم گوشیمو آوردم که ازشون عکس بگیرم ولی تا برم تو حیاط رفته بودن.

 

کارخانه فکر و خیال سازی

نمی فهمم. دلیل این حال خراب را نمی فهمم. اینکه چرا درست روز جشن وسط رقیصدن همانجایی که داری به طرف مقابلت لبخندهای تصنعی تحویل میدهی و دست هایت را توی هوا می چرخانی، دلم می خواست بروم یگ گوشه و های های گریه کنم. امشب فکر و خیال دار مغزم را جر می دهد و بدبختی های گذشته و حال و آینده توی ذهنم رژه می روند. حالم هیچ خوش نیست و دلم می خواهد می شد همین فردا ماشین می گرفتم و برمی گشتم تهران. هرچند که آنجا هم خبری نیست اما اینجا هم...هیچ دلخوشی برای یک هفته تعطیلاتی که کلاس ها را کنسل کردیم ندارم. زهرا را ببینم کارم تمام است. می توانم برگردم. به خوابگاه. به اتاقی که حالا کسی توش نیست. به تنهایی ام. به ساعت ها خیره شدن به سقف در سکوت. از اینجا رانده از آنجا مانده شده ام. هیچ جا آرامش ندارم. یعنی مغزم آرام نمی گیرد. کارخانه فکر و خیال سازی اش شبانه روز، بی وقفه،کار می کند. دارم دیوانه می شوم، خوابم هم نمی برد. به جایش هی جیشم می گیرد. فکر کن حالت خراب باشد هی جیشت هم بگیرد.

وقتی شین تولد دارد

فردا تولد شین است. البته اصلش هفته قبل بود اما فردا می خواهد جشن بگیرد. دوست هایش را دعوت کرده. از هفته قبل که خانه بودم حسابی مخم را خورده. وقتی رفتم خوابگاهم هی عکس لباس های مختلف را می فرستاد که کدام را بپوشم. یک بار هم زنگ زد که تزیینات را چکار کنم؟ بادکنک چه رنگی بگیرم؟ او خیلی حساس است. منظورم احساساتی نیست ، منظورم این است که روی همه چیز حساسیت زیادی به خرج می دهد. حساسیت الکی. من خیلی وقت است که درباره کارهایش نظر نمی دهم. چون اگر اشتباهی رخ بدهد فاتحه ام خوانده است! نظر هم که می پرسد، جواب هم که بدهی باز می گوید فلان طور بهتر نیست؟ میگویم وقتی باز کار خودت را می کنی دیگر چرا می پرسی؟! ولی او باز هم می پرسد. وقتی استرس دارد این طوری می شود. دلم می سوزد. جوابش را می دهم. از سر شب بیچاره ام کرده. این لباسو بپوشم خوبه؟ اگه اون بلوز شلوارو جشن دوستم نپوشیده بودم الان می پوشیدم! فردا چه بشقابی بذارم؟ کاسه هم بذارم؟ ژله رو تو چه ظرفی بزنم؟ لاک قرمزت رو آوردی؟ یه عکس با اون بلوز سفیده و شلوار جینم بگیرم خوبه؟ بلوز سفیده یا اون بلوز که یقه ش دکمه داره؟ بخوام یه عکس با شال بگیرم کدوم شالمو بذارم؟ یقه لباسم کثیف شده با چه مایعی بشورم؟ این لباسه خوبه؟ یقه ش خیلی ساده نیس؟ یک لحظه نگاهش کردم ، خیلی آرام با یک لبخند ملیح گفتم : شین! دهنمو سرویس کردی! بلند خندید و گفت: من تا فردا دهن همتونو سرویس می کنم. بعد نشست جلو آینه و مشغول بند کردن صورتش شد. وسط کار نخ را از صورتش جدا کرد و پرسید: نون باگت رو از صبح نصف کنم خشک نمیشه؟

خدا به داد فردا برسد!

جودی دوست داشتنی

وقتی دلگیری و تنها، ماست و پفک و کارتون بابا لنگ دراز می تونن همدم خوبی باشن :)

گرمای طاقت فرسای زمستانه

تخت طبقه بالا گرم است. تخت طبقه بالای اتاق بالای شوفاژ خانه گرم تر. من سرمایی ام اما از گرمای وسایل گرمایشی خوشم نمی اید، فضا که گرم باشد نفسم میگیرد، حالم بد می شود. ترجیح میدهم لباس گرم بپوشم. شوفاژ را تا ته بستم اما با لوله های آب گرمی که از کف و سقف و در و دیوار اتاق رد میشوند چه می شود کرد؟! منی که زمستان همیشه شلوار پشمی می پوشم دیشب با یک تیشرت آستین کوتاه و شلوارک داشتم از گرما میپختم. موقع خواب فقط یک پتوی مسافرتی کشیدم روی خودم اما نصفه شب با حس اینکه توی کوره آدم پزی هستم از خواب پریدم و سریعا رفتم پنجره اتاق را باز کردم. دختری که تختش کنار پنجره بود دارد می رود. تصمیم دارم بروم روی تخت او تا هروقت گرمم شد خیلی ظریف و بدون اینکه بچه ها بفهمند و بخواهند غر بزنند پنجره را باز کنم و نفسی تازه کنم. هاهاها..

دال دوست داشتن

دوست داشتن حساب و کتاب دارد. دوست داشتن حد و مرز می شناسد.
_ حساب و کتابش؟
ظرفیت خودت. که اگر میتوانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیش تر کن. اگر نمی توانی اما اندازه نگه دار.
_ حد و مرزش؟
عزت خودت، کرامت خودت، شخصیت خودت، دوست داشتن که نباید تو را بی عزت، بی کرامت، بی شخصیت کند.
باید؟

دال دوست داشتن / حسین وحدانی

پ.ن: درباره این کتاب همین قدر بگم که دوست داشتم تمامش رو خط به خط اینجا می نوشتم. ولی خب از اونجایی که این کار ممکن نیست، پس خودتون برید بخونیدش.

یگانه کسی را دوست داشتن ، دلیل بر زانو زدن، فروریختن، و شکستن در برابرش نیست.
عشق زمین نمی زند؛ که بر پا می دارد. اسیر نمی کند؛ که قفس می گشاید. گاه جدایی که رسید، او که عاشق تر است، رها تر بال می گشاید، و بالا تر پرواز می کند.
آتش فراق؟ بله، هست. اصلا باید باشد. اما نه در بال؛ که بر دل.

 + دال دوست داشتن / حسین وحدانی

حالا من این جور خیال می کنم که آدم باید یکی -و فقط یکی- را داشته باشد توی زندگی اش، که جلوش کم بیاورد. یکی که مشت اش را ببرد جلو، پیشش وا کند. که سری که بر سر گردون به فخر می ساید را بیاورد به خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری، که از روی مهر و فروتنی. از "پناه" حرف نمی زنم؛ از "مرشد" و "معشوق" هم. نام ندارد شاید. فقط می دانی کسی است، و هست. تنها کسی است که می داند تو هم گاهی کم می آوری. تو هم تمام می شوی. می رسی به آخر خط. و همان جا ایستاده _در سکوت_ منتظر تا تو دوباره برگردی به بازی. و همین خوب است. همین که می دانی کسی هست. همین که می دانی، که می داند.

+ دال دوست داشتن / حسین وحدانی

پ.ن: آخ که چه قدر به همچین کسی در زندگی نیاز داریم. کسی که پیشش بشکنیم...کسی که بداند تو هم کم می آوری، تو هم تمام می شوی...

یک شوخی می کردیم با "الهی غم آخرت باشد" که یعنی نفر بعدی که می میرد من باشم و دیگر غم نبینم؟ جمله را عوض کردیم. گفتیم "الهی داغ نبینی". این یکی درست تر بود. آدمی زاد شاید در طول زندگی اش خیلی ها را از دست بدهد، غمگین شود و رنج بکشد، اما داغ نبیند. شاید هم مرگ هیچ عزیزی را تجربه نکند، اما رفتن کسی داغ شود و بر دلش بنشیند.

+ دال دوست دوست داشتن / حسین وحدانی

حالا باید به معشوق مان بگوییم از ما "دوستت دارم" نخواهد. "عزیزم" ساده یا کشدار نخواهد. بگذارد لحن همین کلمات معمولی، جور کلمات عاشقانه را بکشد: همین شوخی ها، همین "چطوری" ها، همین "کجایی؟" ها همین "کی می آیی؟"ها، همین "بمیری" ها.
یا نه، به معشوق مان بگوییم اصلا کلمه نخواهد. بگذارد سکوت، جور همه چیز را بکشد.

+ دال دوست داشتن / حسین وحدانی

و البته که باید احتیاط کرد در گفتن، بیش از شنیدن. برای جلب شادی یا خشنودی محبوبی که معشوق نیست، عشق و عاشقی را نباید به پایش سربرید. "دوستت دارم" را نباید لقلقه ی زبان کرد. "عاشقت هستم" را نباید نقل و نبات کرد و سر این و آن پاشید.

+ دال دوست داشتن / حسین وحدانی

دروغی که عیان است!

رفتم شلوار بخرم. میگم: جین ترک دارین؟ فروشنده یه شلوار می ذاره رو میز که نوع دوخت و جنسش داد میزد من ایرانی ام! خواهرم میره مارک رو شلوارو نگاه کنه فروشنده سریع میگه: میخواین ببینین ترکه؟ خواهرم میگه اره و نوشته های رو مارک رو میخونه. بعد سرشو میاره بالا و میگه اینکه مارک فلانه. این یه برند ایرانیه من خودم شلوارشو دارم! ( خواهرم شلوارو اینترنتی از خود تولیدیش خریده بود.) فروشنده: نه همه اینا پارچشون از پاکستان میاد. من: از پاکستان میاد چطوری ترک میشه؟!! اینا همشون از پاکستان میره دبی بعد از اونجا میاد!

اگه شما فهمیدین تو مسیر پاکستان، دبی، ایران شلوار چطور ترک میشه به منم بگید! :|

پ.ن: دلیل اینکه شلوار ترک میخواستم و از تولید ملی حمایت نمی کردم این بود که مهر یه شلوار ایرانی خریدم و حالا به شکلی دراومده که واقعا خجالت میکشم از پوشیدنش. هم گشاد شد هم زانو افتاد هم رنگش رفت! اما در اخر هم یه شلوار ایرانی خریدم اونم نه به خاطر حمایت از جنس بد ایرانی فقط چون شلوار ترک قیمتش دیویست تومن بود و من همچین پولی نداشتم.

امروز رفتم کتاب فروشی و در اثر یک جنون آنی شیش تا کتاب خریدم! اما همین الان یادم اومد که میخواستم یه کتاب شعر هم بخرم ولی روی قفسه جا گذاشتمش! آخ...من اون کتابو میخواام. واقعا چرا یادم رفت؟! :/

مغازه ی خودکشی

مغازه‌ی خودکشی یک فانتزی سیاهِ تکان‌دهنده است که بعد از چاپ ‌شدن در سالِ 2007، توجهِ فراوانی برانگیخت. رمانِ عجیبِ ژان توله (1953)، نویسنده و فیلم‏نامه‌نویسِ فرانسوی، هجوی ا‌ست تمام‌عیار درباره‌ی مرگ و امید. رمان درباره‌ی یک دکانِ فروشِ ابزار و ادواتِ خودکشی ا‌ست. همه‏ جور خنزرپنزری در آن یافت می‌شود. از انواع سَم تا طناب‌های دار، از انواعِ سلاح‌های کمری مناسب برای انتحار تا ویروس‌های کشنده‌. یک فروشگاه منحصربه‌فرد در زمان و مکانی نامعلوم. رمان گره خورده است به نامِ برخی از مهم‌ترین چهره‌های ادبی و هنری که خود را کُشته‏اند؛ میشیما، مرلین مونرو، ونسان ون‌گوگ و... تقاضا بسیار زیاد است، تا این‌که روزی پسری وارد این مغازه می‌شود و با خودش تحولی به همراه می‌آورد. این روند پیش می‌رود تا سطرهای پایانی کتاب که ناگهان ضربه‌ای خردکننده به مخاطب وارد می‌شود، ضربه‌ای که غیرقابل‏ پیش‌بینی ا‌ست... رمانِ مغازه‌ی خودکشی از درخشان‌ترین آثارِ فانتزی سیاهی‌است که در دو دهه‌ی گذشته در جهان و در این سبک نوشته شده‌است. حضور متراکمِ مرگ، تلاش برای ساختنِ امید به زندگی، نبردی نمادین و مملو از شوخی‌های ظریف که در نهایت قرار است خواننده را میخ‏کوب کند.