نشسته بودم داشتم تو کامپیوتر فیلم می دیدم مامان یهو از اتاق اومد بیرون گفت رحما..بیا بیا یه چیزی بهت نشون بدم. نگفتم: چی؟ نگفتم: چیکار داری؟ نگفتم دارم فیلم می بینم. خواستم دختر خوبی باشم. قیافم رو هیجان زده کردم و گفتم چی؟! رفتیم تو اتاق. منو برد پیش پنجره. آسمونو نشون داد و گفت: رقص پرنده ها رو ببین! رفتم جلو تر. چسبیدم به پنجره و آسمونو نگاه کردم. تو آسمون آبی پر از نقطه های سیاه متحرک بود. خیلی قشنگ بود. گفتم: دارن میرن. گفت: نه..می رن و برمی گردن ، انگار دارن می رقصن. یاد بچگیام افتادم. اون موقعی که هنوز مدرسه نمی رفتم. اون موقعی که صبح ها خونه بودم. هر روز صبح زیر همین پنجره با مامان دراز می کشیدیم و رفت و آمد دسته کلاغا رو نگاه می کردیم. اون موقع فکر می کردم کلاغا واقعا کوچیکن. یه چیزی تو مایه های گنجشک و یا حتی کوچیکتر! امروز که چسبیده بودم به پنجره مامان گفت این پرنده ها بزرگنا ، از دور کوچیک نشون می دن! خندیدم. چی میگفتم؟ میگفتم منم بزرگ شدم و دیگه اینا رو میدونم؟ نگفتم. رفتم گوشیمو آوردم که ازشون عکس بگیرم ولی تا برم تو حیاط رفته بودن.