فردا تولد شین است. البته اصلش هفته قبل بود اما فردا می خواهد جشن بگیرد. دوست هایش را دعوت کرده. از هفته قبل که خانه بودم حسابی مخم را خورده. وقتی رفتم خوابگاهم هی عکس لباس های مختلف را می فرستاد که کدام را بپوشم. یک بار هم زنگ زد که تزیینات را چکار کنم؟ بادکنک چه رنگی بگیرم؟ او خیلی حساس است. منظورم احساساتی نیست ، منظورم این است که روی همه چیز حساسیت زیادی به خرج می دهد. حساسیت الکی. من خیلی وقت است که درباره کارهایش نظر نمی دهم. چون اگر اشتباهی رخ بدهد فاتحه ام خوانده است! نظر هم که می پرسد، جواب هم که بدهی باز می گوید فلان طور بهتر نیست؟ میگویم وقتی باز کار خودت را می کنی دیگر چرا می پرسی؟! ولی او باز هم می پرسد. وقتی استرس دارد این طوری می شود. دلم می سوزد. جوابش را می دهم. از سر شب بیچاره ام کرده. این لباسو بپوشم خوبه؟ اگه اون بلوز شلوارو جشن دوستم نپوشیده بودم الان می پوشیدم! فردا چه بشقابی بذارم؟ کاسه هم بذارم؟ ژله رو تو چه ظرفی بزنم؟ لاک قرمزت رو آوردی؟ یه عکس با اون بلوز سفیده و شلوار جینم بگیرم خوبه؟ بلوز سفیده یا اون بلوز که یقه ش دکمه داره؟ بخوام یه عکس با شال بگیرم کدوم شالمو بذارم؟ یقه لباسم کثیف شده با چه مایعی بشورم؟ این لباسه خوبه؟ یقه ش خیلی ساده نیس؟ یک لحظه نگاهش کردم ، خیلی آرام با یک لبخند ملیح گفتم : شین! دهنمو سرویس کردی! بلند خندید و گفت: من تا فردا دهن همتونو سرویس می کنم. بعد نشست جلو آینه و مشغول بند کردن صورتش شد. وسط کار نخ را از صورتش جدا کرد و پرسید: نون باگت رو از صبح نصف کنم خشک نمیشه؟

خدا به داد فردا برسد!