اردک کوچولو

پسرچه عاشق هندونه ست. انقدری عاشقه که وقتی بهش میگیم اگه یه خواهر داشتی اسمش رو چی میذاشتی، میگه هندونه!

هروقت بهش یه قاچ هندونه میدیم تمام سفیدی توی پوستش رو هم می خوره و معتقده پوستش مفید تره. چند روز پیش هندونه رو خورد، سفیدی توی پوستش رو هم خورد، بعد دیدم پوست باریک هندونه رو عمودی گرفته دستش و داره مثل خیار گاز می زنه می خوره.

مثل پسرچه عاشق باشید. شیرینی ها تموم شد، باقیش رو تف نکنید. تا تهش پاش بمونید. پوستش مفید تره!

واج آرایی دال

صبح روز امتحان خود را چگونه آغاز کردید؟

با دعوا، داد و فریاد و درد.

زیبا نیست؟

ماچ صبحگاهی

امروز صبح تو حالت خواب و بیداری صدای مامان رو می شنیدم که به پسرچه می گفت:"خاله رحما رو بیدار نکن. برو اون یکی خاله رو بیدار کن. خاله رحما شب داشت درس می خوند، گناه داره." پسرچه گفت: "این خاله رحما هم که همیییشه درس داره!"

 آروم اومد توی اتاقم. کنارم ایستاد. یه بوس کوچولو کاشت رو لپم. چشامو باز کردم، نگاش کردم. دست میکشه رو صورتم میگه: "هیش..بخواب بخواب. تو بخواب‌." بعد هم از اتاق رفت بیرون.

غول تشن

الان آمادگی اینو دارم که یه ساندویچ غول تشن رو به تنهایی بخورم. اما خب، فقط آمادگیش رو دارم. ساندویچ رو ندارم:((

ایستگاه دریایی

دیشب یه تصویر رویایی تو خوابم دیدم. خوابم از اینجا شروع میشه که با بابا کنار پنجره اتاقم ایستادیم یهو یه صدایی مثل صدای اتوبوس میاد، بابا میگه پس راه اندازی شد! میگم چی؟ اتوبوس عادیه. میگه نه بی آر تی عه. سریع از لبه پنجره میرم بالا می بینم آره ایستگاه بی ار تی عه.

خواب دیدم تو استان ما خط بی آر تی راه اندازی شده و یه روز من و دوستم تصمیم می گیریم یه مسیری رو با بی آر تی بریم. اما تصویر رویایی کجاست؟ اینجا که اولین ایستگاهی که باید سوار بی آر تی بشیم وسط دریاست! توجه کنین یه ایستگاه وسط دریا. شبیه انیمه های ژاپنی بود. برای رسیدن به ایستگاه خیلی پیاده روی داشتیم. ( یه چیز جالب تازه یادم اومد! اینکه من هر روز تو مسیرم شادمهر رو میدیدم که دست بچه ش رو گرفته بود و پیاده داشت می بردتش مدرسه:))) و به خودم گفته بودم که حتما باید ازش تو وبلاگ بنویسم. )

خب کجا بودیم؟ آره. ساحلش انگار خیلی بزرگ بود و ایستگاه خیلی دور. یه جایی دوستم گفت اگه بدوییم به اون اتوبوس که داره میاد می رسیم، میدونستم به اندازه اون نمی تونم تند بدوام پس بهش گفتم تو برو من آروم تر میام. یه خورده رفتم جلو تر رسیدم به آب اما ایستگاه نبود، مردم داشتن شنا می کردن. پرسیدم ایستگاه بی آر تی کجاست؟ بهم نشون دادن و فهمیدم باید بازم راه برم. وقتی ایستگاه رو دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن. دقیقا وسط آب بود. ینی باید یه خورده می رفتی توی آب بعد می رسیدی به ایستگاه که شبیه اسکله های چوبی بود. توی ایستگاه که رسیدم خواب برعکس شد. یعنی من تو یه کشور دیگه بودم و این ایستگاه برای اولین بار تو اون کشور افتتاح شده بود. جالب بود که اونجا کلی ایرانی بود و من باهاشون فارسی حرف میزدم. گفتم نقشه نداره خطش؟ چطوری اسم ایستگاه مقصدم رو پیدا کنم؟ گفتن نقشه نداره. ایستگاه ها هم اسم نداره. باید بری توی اون اتاقک، کاغذ هست. روی یه تیکه کاغذ اسم مقصدت رو بنویسی. توی اتاقک چوبی هم رفتم. از شیشه های اتاقک دریا مشخص بود. توی اتاقک بودم و داشتم به خانوم کناریم که ایرانی بود می گفتم من که اسم ایستگاه مقصدم رو نمیدونم، کی باید پیاده شم که از خواب پریدم‌. حیف که سوار اتوبوسش نشدم. واقعا حیف. ولی همون تصویر ایستگاه بی آر تی وسط دریا به اندازه کافی برای یه خواب، رویایی بود.

هند

باید بگم سومین پسر هندی هم تو تلگرام بهم پیام‌ داد‌. قضیه چیه واقعا؟ چرا هندی ها بهم پیام میدن؟ آیدیم رو از کجا پیدا می کنن اصن؟ بعد، مسئله من اینه که چرا یه پسر اروپایی آیدی منو پیدا نمی کنه؟ فقط هندی آخه؟!! فکر کنم باید آیدیم رو عوض کنم.

دختری که قوی بود.

دلم برای اون دختر قوی تنگ شده. دختری که تنها بود، غمگین بود اما قوی بود. دختری که اون اوایل هی تو تهران گم می شد ولی تهش این خودش بود که باز مسیرش رو پیدا می کرد. دختری که هر روز سه راه طالقانی تا میدون ولیعصر رو هدفن به گوش پیاده می رفت تا خوابگاه و به بچه های کلاس فکر می کرد که گروهی میرن پاک لاله و پارک ساعی، به میدون ولیعصر که می رسید می رفت یه بستنی برای خودش می خرید می نشست تو بلوارکشاورز می گفت: غصه نخور دخترجون، بستنی بخور که دوای درده. دختری که وقتی استاد بعد دو ساعت نوشتن عدد و ارقام روی تخته می پرسید کی نفهمید؟ اولین نفر دستش رو می برد بالا و بعد پسرا پشتش آروم دستشونو میاوردن بالا. دختری که از نفهمیدن نمی ترسید. دختری که ساعت ها و روزهای زیادی رو برای تغییر رشته، سرگشته ی کاغذ بازی های اداری بود اما نه گرمای بهار و نه دوییدن های تو مفتح و طالقانی هیچ کدوم نتونست اون رو از تصمیمش برگردونه‌. دختری که وقتی "نه" شنید، رفت رو پله های سنگی مکان دوست داشتنیش تو چهارراه ولیعصر نشست جلوی دختر پسرای هنری نما که داشتن سیگار می کشیدن اشک ریخت اما فرداش باز رفت و از نو کاراش رو پیگیری کرد. دلم برای دختری که هیچ کس نمی شناختش تنگ شده. دختری که وقتی تصمیم گرفت کلاس های دانشکده رو نره تا جواب تغییر رشته ش بیاد، هیچ کدوم از استادا نگفتن چرا فلانی پنج جلسه غیبت کرده‌. چون فلانی نامرئی بود. فلانی رو هیچ کس نمی شناخت. دلم برای دختری که کار می کرد تنگ شده. کاری رو می کرد که دوست نداشت اما انجام می داد چون روز تولدش به خودش قول داده بود تو بیست سالگی حتما باید خودش بتونه پول دربیاره. حتی اگه اون پول کم باشه. دلم برای دختری که قوی بود تنگ شده، دختری که با تنهاییش کنار میومد، دختری که با تنهاییش می ساخت و هوای خودش رو داشت. دختری که بلد بود چطور هوای خودش رو داشته باشه تا این "خود" لجبازی نکنه و با لجبازی گه نزنه تو زندگیش. اره..سرت رو درد نیارم. من دختری رو می شناختم که تنها بود، غمگین بود و ناشناخته اما قوی بود و بلد بود چطور از پس "خود"ش بر بیاد. کاش بتونم دوباره بشم یکی شبیه اون دختر قوی. کاش بتونم از پس این "خودِ لجباز" بر بیام. 

اسب خندان

استیکرا رو برای دال فرستادم، گفت اونی که زیرش نوشتی: وااای، دهنت...! از همه باحال تر شده. خب باید بگم توی اون عکس مثل اسب دارم می خندم.

سلف استیکر

با عکسای خودم استیکر ساختم. یه چیز خفنی شده. هی میبینم، هار هار می خندم.

به یک شریک جرم نیازمندم.

ینی نگم گه تو این شانس پس چی بگم؟؟ همه امتحانا صبحه، عدل همون دوتا امتحانی که امید داشتم میم بهم کمک کنه، استاد زمان شون رو تغییر داد گذاشت بعدازظهر و میم بعدازظهرا سرکاره. ینی واقعا مسخره ست. چرا من یه دوست ندارم برم خونه شون یا اون بیاد خونه مون تو امتحانا به هم کمک کنیم؟ چرا؟ چرا؟

امتحان شفاهی آنلاین

بذارین بیام وسط یه قر بدم. ذوق درونم فوران کرده‌. امتحان داشتم. اونم شفاهی عربی. کلا چهار ساعت هم نخوابیده بودم دیشب. بیدار شدم حس می کردم هیچی یادم نیست. اما خب، قشنگگگ جواب دادم و به خوبی و خوشی تامام شد. آخیییش. ولی خیلی تجربه ی جالب و مهیجی بود. من و استاد فقط تو کلاس بودیم. بعد استاد گفت دوربین رو روشن کن که ببینه تقلب نکنم. منم سریع یه روسری سر کردم رفتم جلو دوربین. حالا روسری پلنگی مامانم:))) بعد شما ترکیب شلوارک و آستین کوتاه و روسری رو تصور کن. اصلا به این چیزا فکر می کردم هی خنده م می گرفت‌‌. استاد بنده خدا فکر کرد خلم. ولی نکته اینجاست که گفت شما عربیت خوبه. بله من عربیم خوبه. از قدیم خوب بوده. الان خیلی خوش حالم. من برم به خوش حالیم برسم.

به چیزایی که فکر می کنم مغزم سوت می کشه

فقط می تونم بگم: پووووف....

زیبایی الکی

داشتم فیلترای اینستاگرام رو نگاه می کردم. جالب بود. تازه فهمیدم دخترا چطوری همش تو سلفیا خوشگل می شن، همش فیلتره. چه قدر زیبا می کرد آدمو. از این همه زیبایی به وجد اومده بودم.

من خیلی کم پیش میاد که تو خونه بخوام از خودم سلفی بگیرم. مثلا رو تختم دراز کشیدم بیام فرت فرت از خودم عکس بگیرم. ولی امشب این کارو کردم. چرا؟ آفرین، چون ایام امتحاناته و تو این ایام آدم همه ی کارهای نکرده ش رو می خواد تجربه کنه.

این تابستون چی می پوشی؟

خدا نکنه من به یه مانتو گیر بدم. خدا نکنه من با یه مانتو احساس راحتی کنم. همه مانتو ها رو می ذارم کنار و فقط همون رو می پوشم. جالب اینجاست که مانتوی جدید هم می خرم ولی باز همونو می پوشم. تو خوابگاه من از همه بچه ها بیشتر لباس برده بودم ولی همیشه با یه مانتو می رفتم دانشگاه. همیشه هم اتاقیام میگفتن بابا یه تنوعی بده. کلا راحتی برای من مسئله مهمیه. الان چندتا تابستون بود که فقط مانتو سرخابی خال خالیم رو می پوشیدم. چون نخی و خنک بود. چروک هم نمی شد. امسال بعد چندتا تابستون پشت هم یه تغییری ایجاد کردم و به یه مانتوی دیگه گیر دادم. حالا این مانتو چیه؟ یکی از پیراهن مردونه های دال :))) یه پیراهن مردونه ی چارخونه ی قرمز و مشکی. چون دال خیلی مهربونه یه روز گفت بیا تو از این لباس های گشاد دوست داری، این پیراهن مال تو. دارم عشق می کنم باهاش. از بس که گشاد و خنک و راحته. قراره تابستون امسال رو با پیراهن دال بگذرونم و از این انتخاب بسیار خرسندم.

جگرچه

چرا از بودن پسرچه سیر نمی شم؟ البته که وقتی میاد بعد دو ساعت دیوونه می شم ولی تا میره باز دلم تنگ می شه. هر روز باید ببینمش. هر روز. آخه کدوم پسر پنج ساله ای می شینه دستبند می سازه؟ یا میره از کیف مامانش یه هزار تومنی میاره میگه خاله یکی از دستبنداتو به من به فروش. خواهش میکنم. التماس میکنم. آخه من غش نکنم براش؟ تازه ازم خواسته بهش گلدوزی هم یاد بدم‌. خاله ش دورش نگرده؟ انقدر که پسرم هنرمنده.

خانوم صورتی

آب ما رو برد.

تبریک می گم. واقعا تبریک می گم به خودمون. همین الان مامان داشت پله ی حیاط رو می شست. همین طوری شلنگ رو گرفته فش فش آب میزنه به در. زیر در یه خورده فضای خالی داره. یه عالمه آب میاد تو خونه. بعد چون سرامیک شیب داره از این سر خونه تا اون سر خونه رو آب گرفته. فرشامون هم خیس شده. چطوری قراره خشک بشن؟ خدا میدونه.

دلم برا مامان سوخت. بیچاره خسته مونده اومد بالا یهو وا رفت. دید خونه رو آب برداشته. منم اون گوشه رو مبل دراز کشیدم سرم تو موبایل. اصلا نفهمیدم من :/

اینم از شانس ما

البته یه نکته ای اینجا هست. الان یه ماهه ما داریم تو گرمای چهل درجه ذوب می شیم همین دیروز که آقای پسرچه جیش زد رو تخت مامان اینا و مامان خوشخواب تخت رو آب کشید هوا بارونی شد. مامان میره میاد میگه: عجب گرفتاری شدیم، بارون کجا بود؟ من اینو چطوری خشک کنم؟

شُرشُر

بگم اینجا داره بارون می باره؟ دلتون نمی خواد؟ اره..داره بارون می باره. هوا هم خُنُک شده.

چشمه ی جوشان

امشب بعد از چند شب متوالی، اولین شبی هست که بی دلیل  و یا بادلیل گریه نکردم. البته غروبی یه لحظه نزدیک بود گریه م بگیره که سرمو فرو کردم وسط بالشتای کمد دیواری، چندتا نفس عمیق کشیدم و خودم رو کنترل کردم. فکر می کنم دلیلش اینه که دیشب به اندازه ی ظرفیت چند شب گریه کردم و دستمال های بسیار، مچاله. امشب باید به خودم و چشمام یه استراحتی می دادم.

من برم بخوابم تا گریه م نگرفته. شب های بعدی رو خدا بزرگه.

به والله که همینه

افسردگی شاخ و دم داره؟ نه جانم، شاخ و دم نداره. همینه. همین شکلی. همین حال گه مصبی که گرفتارشی. هرروز و هرشب.

استعداد دستبندسازی

شنیدین بشیر چی گفت؟ همین الان گفت. گفت کسی که استعداد خودشو پیدا کرده نیاز نیست عمرشو تو دانشگاه هدر بده. الان من استعداد دستبند سازی دارم :))) خب چیه؟ همه که بلد نیستن. من بلدم. اینم استعداده دیگه.

پ.ن: البته بگیم "مهارت" فکر کنم درست تره :))

آدما به هم چی میگن؟

اگه درس می خونین بیاین به من که یه کوه درس دارم و طرفش هم نمیرم، بگین چطور باید برم سمت شون؟ این روزا فقط دوست دارم بشینم دستبند بسازم و ذهنمو درگیر ترکیب رنگ سنگ های دستبند بکنم. این روزا دوست ندارم درس بخونم اصلا. ولی میدونم امتحانا که شروع شه مثل چی پشیمون می شم که  چرا زودتر نخوندم. میدونم. میدونم. امشب دلم می خواد با یکی حرف بزنم. اما نمیدونم چی بگم که برم آدمش رو انتخاب کنم. آدما به هم چی میگن؟

ای آدم ها

روی مبل دراز کشیدم. باد پنکه موهامو تکون می ده. ساعد دست چپم رو گذاشتم روی چشمام و دارم سعی می کنم هایی رو که توی سیزده_چهارده سالگی حفظ بودم، به یاد بیارم. غم انگیزه. همه شون یادم رفته. یه کتاب داشتیم "در کوچه باغ شعر نو". هر روز می نشستم یه شعر از توش انتخاب می کردم و حفظ می کردم. شعر نو دوست داشتم. هروقت خسته، ناراحت و ناامید از زندگی بودم کتاب رو باز می کردم و بلند بلند شعر می خوندم. واقعا آروم می شدم و می رفتم و تو یه دنیای دیگه. بعدها تصمیم گرفتم شعر ها رو حفظ کنم که دیگه وابسته به کتاب نباشم. کلی شعر حفظ بودم. چرا الان یادم رفته؟ زیر لب شعرها رو زمزمه می کنم اما زمزمه ها نصفه می مونه.

ناخودآگاه خلاق

شت! همین الان یادم اومد. مثل یه فلش بک. خواب دیشبم رو میگم. یه فیلم سینمایی کامل بود. با شروع و پایان‌ و ریزِ جزییات. باورم نمیشه همچین ناخوداگاه خلاقی دارم‌. خلاق و البته مریض. اوووف چه فیلم رو مخی می شد‌.

تازه بیدار شدم. هنوز مغزم لود نشده. شاید همت کردم و ازش نوشتم.

یه بغل نوار بهداشتی

تو هایپر مارکت بودیم. می خواستم نوار بهداشتی بردارم‌. شلوغ بود نمی شد هی سبد چرخ دار رو حرکت داد. به بابا که سبد دستش بود گفتم این گوشه وایستا من الان میام. رفتم قسمت نواربهداشتی ها چندتا بسته برداشتم. برگشتم دیدم بابا رفته. حالا من مونده بودم که با یه بغل نواربهداشتی تو فروشگاه داشتم دنبال بابا می گشتم :))

مدیریت بحران

یه مانتویی پارسال خریدم ولی زیاد نپوشیدمش. امسال تازه به این نتیجه رسیده بودم که چه قدر راحت و زیباعه و تصمیم گرفته بودم بیشتر بپوشمش. چی شد؟ امروز که رفته بودیم خرید مثل اینکه مایع گاز پاک کنی که خریده بودیم درش کیپ نبود و چند قطره ریخت رو مانتوم. مثل وایتکس عمل کرد نامرد. اومدیم خونه میم دیدش بهم گفت. پشت مانتو‌عه. حالا شوهرمیم می گفت زیاد مشخص نیست مامانم می گفت نههه خیلی مشخصه. مامان یه وقتایی قشنگ آدمو از زندگی ناامید می کنه. حالا واکنش من چی بود؟ ناراحت که شدم ولی خب سریع رفتم یه شال بلند سر کردم، اومدم تو هال گفتم ببینین...دیگه معلوم نیست ^-^

موعد مقرر

باشه بابا. باشه. میدونم شما خرخونین. حالا هی تکالیف رو در موعد مقرر بفرستین تو گروه با اعصاب من بازی کنین. دینگ دینگ. فلانی تکلیف جلسه سیزدهم رو فرستاد‌. دینگ دینگ. دینگ دینگ.

تو نفرستادیا! یادت باشه دخترجون!

آبِ رو آتیش

دارم یه ترکیب جادویی از آب جوش، نبات، دارچین، زنجبیل و گلاب می خورم. مامان می گه آبِ رو آتیشه. در کمال تعجب باید بگم طعمش خیلی خوبه.

خودتو خر نکن دختر. زندگی همچنان داره به گه بودنش ادامه میده.