دختری که قوی بود.
دلم برای اون دختر قوی تنگ شده. دختری که تنها بود، غمگین بود اما قوی بود. دختری که اون اوایل هی تو تهران گم می شد ولی تهش این خودش بود که باز مسیرش رو پیدا می کرد. دختری که هر روز سه راه طالقانی تا میدون ولیعصر رو هدفن به گوش پیاده می رفت تا خوابگاه و به بچه های کلاس فکر می کرد که گروهی میرن پاک لاله و پارک ساعی، به میدون ولیعصر که می رسید می رفت یه بستنی برای خودش می خرید می نشست تو بلوارکشاورز می گفت: غصه نخور دخترجون، بستنی بخور که دوای درده. دختری که وقتی استاد بعد دو ساعت نوشتن عدد و ارقام روی تخته می پرسید کی نفهمید؟ اولین نفر دستش رو می برد بالا و بعد پسرا پشتش آروم دستشونو میاوردن بالا. دختری که از نفهمیدن نمی ترسید. دختری که ساعت ها و روزهای زیادی رو برای تغییر رشته، سرگشته ی کاغذ بازی های اداری بود اما نه گرمای بهار و نه دوییدن های تو مفتح و طالقانی هیچ کدوم نتونست اون رو از تصمیمش برگردونه. دختری که وقتی "نه" شنید، رفت رو پله های سنگی مکان دوست داشتنیش تو چهارراه ولیعصر نشست جلوی دختر پسرای هنری نما که داشتن سیگار می کشیدن اشک ریخت اما فرداش باز رفت و از نو کاراش رو پیگیری کرد. دلم برای دختری که هیچ کس نمی شناختش تنگ شده. دختری که وقتی تصمیم گرفت کلاس های دانشکده رو نره تا جواب تغییر رشته ش بیاد، هیچ کدوم از استادا نگفتن چرا فلانی پنج جلسه غیبت کرده. چون فلانی نامرئی بود. فلانی رو هیچ کس نمی شناخت. دلم برای دختری که کار می کرد تنگ شده. کاری رو می کرد که دوست نداشت اما انجام می داد چون روز تولدش به خودش قول داده بود تو بیست سالگی حتما باید خودش بتونه پول دربیاره. حتی اگه اون پول کم باشه. دلم برای دختری که قوی بود تنگ شده، دختری که با تنهاییش کنار میومد، دختری که با تنهاییش می ساخت و هوای خودش رو داشت. دختری که بلد بود چطور هوای خودش رو داشته باشه تا این "خود" لجبازی نکنه و با لجبازی گه نزنه تو زندگیش. اره..سرت رو درد نیارم. من دختری رو می شناختم که تنها بود، غمگین بود و ناشناخته اما قوی بود و بلد بود چطور از پس "خود"ش بر بیاد. کاش بتونم دوباره بشم یکی شبیه اون دختر قوی. کاش بتونم از پس این "خودِ لجباز" بر بیام.