وایتکس

تو این روزا که شدم مسئول ضد عفونی خونه به یه نتیجه ای رسیدم که می خوام باهاتون درمیون بذارم. چی؟ بیاید بهتون بگم. ما این روزا از محلول آب و وایتکس برای ضدعفونی کردن دستگیره های در و... استفاده می کنیم. وایتکس یه موادیه که خودش به مرور زمان ریه رو نابود می کنه. حتی اگه درصد کمی از وایتکس باشه و بیشتر آب‌. وقتی محلول رو اسپری می کنیم گاز وایتکس تو هوا پخش میشه و یه بخشی از محلول هم ممکنه بپاشه روی صورتمون. حالا چیکار کنیم؟ خیلی ساده ست. موقع ضد عفونی کردن ماسک بذارین و پنجره ی خونه رو به مدت نیم ساعت کمی باز کنین تا بوی وایتکس بره. راستی از اونجایی که وایتکس برای پوست هم خوب نیست و باعث خشکی و خارش میشه بهتره که موقع کار از دستکش یه بار مصرف هم استفاده کنین. همین دیگه. می خواستم بگم موقع ضد عفونی کردن از ماسک و دستکش استفاده کنین. مراقب خودتونم باشین.

رهااا

دیشب که فیلم wild رو دیدم حس کردم چه قدر به این رها شدن نیاز دارم. کاش بتونم بعد این ماجرا ها برای یه هفته هم که شده بزنم به کوه و دشت و جنگل. یه ره نوردی حسابی طوری که جونم دربیاد. جایی که هیچ موبایلی آنتن نده و تنها دغدغه ام این باشه که چطوری خودمو سیر کنم و کجا تخلیه. حتی برای یه روز. به یه روز هم راضی ام. اگه یه تور حسابی باشه و یه مسیر نفس بُر. دلم لک زده برای صدای شلپ شلپ آب و گل توی کفشم. برای کثیف کاری کردن و با دستای خاکی غذا خوردن. آخ...

توهم

 دیشب خواب دیدم که تبدیل شدم به یه آدمی توهمی. توی اتاق نشسته بودم می دونستم خواهرم توی هاله اما یهو می دیدم خواهرم نشسته کنار با چهره ای نسبتا وحشتناک و موهای رو صورت ریخته. انقدر جیغ زدم تا خواهرم اومد پیشم. و جالب اینجاست حالا دوتا از خواهرم رو کنار هم میدیدم! وحشتناک بود. یا در خونه رو باز می دیدم کفشم دم دره و کفش کمی خونیه :/ اصلا خواب فوق العاده مزخرفی بود. تو خوابم به این نتیجه رسیدم بیمارانی که توهم می زنن چه قدر عذاب می کشن.

۱۷ سالگی

امشب به اندازه ی رحمای روزهای ۱۷ سالگیم، احساس تنهایی می کنم. رحمایی که می رفت زیر میز کتاب خونه مدرسه قایم می شد و کتاب می خوند. کسی که از تنهایی به کلمات پناه می برد. اون هیچ وقت در جواب چطور این همه درس می خونی؟ نگفت که فقط برای فرار از تنهایی به درس پناه می بره. اون فقط لبخند میزد و بالاترین معدل کلاس رو آورد بی اینکه دلش خوش باشه.

کاش دیگه حالشو از من نپرسن. حالا که خودمم ازش بی خبرم.

من حالم خوب نیست. من، حالم خوب نیست‌. این روزا هر فیلمی می بینم باهاش گریه می کنم. با ربط و بی ربط. مشکل از فیلم نیست. مشکل از منه! من حالم بده.

نا آرومم

هیچ وقت انقدر با یه فیلم بهم نریخته بودم. شاید چون تنهام. شاید چون حال روحیم از قبل فیلم هم خیلی مساعد نبود. و خب قطعا چون شخصیت اصلی فیلم یه زن حامله بود! وای خدای من. بازی نقش اول فیلم فوق العاده خوب بود. اما من با دیدن این فیلم به جنون رسیدم انقدر که این زن آزار دید. دارم روانی می شم. می ترسم بخوابم، کابوس ببینم. من واقعا اعصابم ضعیفه و روحیم حساس. اصلا تحمل خشونت رو ندارم. کاش الان یکی بود بغلم می کرد و می گف هیچی  نیس، فقط یه فیلم بود. همین.

Madre

من یه فیلم بد دیدم. من همین الان یه فیلم وحشتناک دیدم. دارم دیوونه می شم. یه فیلم هیستیریک روانی کننده ی تا حدودی ترسناک. خدای من. توی این فیلم یه زن حامله رو اذیت می کنن. من رو زن های حامله خیلی حساسم. من رو زن های حامله خیییلی حساسم!! به نظرم اونا خیلی آسیب پذیرن. از یه شیشه ی نازک حساس تر. این یه فیلم وحشتناااک بود. سادیسمی. تا آخرای فیلم با بهت نگاه می کردم هی می خواستم گریه کنم اما اشکم درنمیومد. همش امید داشتم آخرش خوب بشه ولی نشد، نشد. ساعت سه شب یهو با صدای بلند زدم زیر گریه. ضجه زدم و گریه کردم. اصلا حالم خوب نیست. رفتم پیجی که این فیلم رو معرفی کرده بود تا ببینم تو معرفیش چی نوشته بود که من دانلودش کردم. دیدم پوستر یه پوستر دیگه س. خلاصه هم یه خلاصه دیگه بود. من یه فیلم دیگه با اسم مشابه رو دانلود کرده بودم. خدای من.

ورزش خانگی

مامان و دال توی هال دراز کشیدن و من دارم نقاشی می کشم. یهو بلند می شم شروع می کنم بی صدا و آروم می پرم و به نوبت دست هام رو از هم باز می کنم طوری که انگار دارم چیزی رو تو هوا می پاشم. تا ته هال می رم و موقع برگشتن چشمم میوفته به دال که با چشم های از حدقه درومده داره نگام میکنه. میگم خب چیه؟ باید ورزش کنیم بالاخره. و دوباره به راهم ادامه میدم.

میگه می ترسم از فردا هممون در حالیکه داریم میگیم هاهاها...هه هه هه...هو هو هو( اصواتی برای شروع خنده ی الکی) با همین حالت از خونه خارج شیم و دستامونو تو هوا تکون بدیم.

این روزا چیزای عجیب غریبی می بینم. محله ی کوچیک ما دیگه شبیه قبل نیست. امشب صحنه ای بدی رو دیدم. می خواستم ازش بنویسم اما پشیمون شدم. هرچی از بدی ها کم تر بگیم بهتره.

پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد

کتابی روان، جذاب و پرکشش. یکی از دلایل جذابیت کتاب شخصیت اصلی کتاب الن کارلسن است. پیرمرد صد ساله ای که درست روز تولد صد سالگی اش از پنجره ی خانه سالمندان بیرون پرید و...

شیوه روایت کتاب مانند داستان های هزار و یک شب است. داستان یک مسیر اصلی دارد اما این مسیر گاهی شاخه شاخه می شود و در دل داستان اصلی ما روایت هایی از زندگی شخصیت های فرعی می خوانیم. نکته قابل توجه این است که این روایت ها کسل کننده نیست و همچنان به جذابیت کتاب می افزاید.

من و الن در یک چیز شباهت زیادی داشتیم. آن هم بی تفاوتی نسبت به مسائل سیاسی بود. الن در طول زندگی اش با سیاست مداران زیادی رفاقت کرد و شام خورد اما هیچ وقت هیچ چیز از سیاست نمی دانست و علاقه ای هم نداشت که بداند.

سه ساعت بعد برگشت. با خودش گواهینامه رانندگی تازه صادر شده ای به نام هربرت داشت. البته این همه ماجرا نبود. او همچنین مدرکی به همراه داشت که نشان می داد هربرت معلم رانندگی مجاز است، و رسیدی به همراه داشت که نشان می داد او آموزشگاه رانندگی محلی را خریده و نامش را گذاشته: آموزشگاه رانندگی اینشتین.

هربرت با خودش فکر کرد، همه این ها خیلی عالی است ولی با این حال او اکنون راننده بهتری نشده، شده؟ آماندا توضیح داد که چرا به نوعی شده؛ او حالا مرتبه و جایگاهی داشت. حالا او بود که تصمیم می گرفت رانندگی خوب و بد چیست. زندگی همین طوری بود؛ درست واقعا درست نبود بلکه هرچه فرد مسئول می گفت درست است، درست بود.

+ پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد / یوناس یوناسُن

اصلا به انقلاب علاقه ای نداشت، اسپانیایی یا مال هر جای دیگری. تنها نتیجه هر انقلاب احتمالا انقلاب بعدی بود، البته از جهت مخالف.

+ پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد/ یوناس یوناسُن

پیرمرد صد ساله هرگز اجازه نداده بود رفتار مردم آزارش بدهد، حتی وقتی دلیل کافی برای آزار دیدن وجود داشت.

+ پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و نا پدید شد / یوناس یوناسُن

هه هه هه

جدیدا میگن برای پیشگیری از ابتلا به ویروس الکی بخندین . میگن با خنده یه جایی تو ریه یه اتفاقی میوفته که خوبه واسه ریه. راست و دروغش با خودشون. بابا یه فیلم اورده به مامان نشون میده که یه زنه داره میگه چطوری الکی بخندیدم. من به دال نگاه می کنم میگم، ترجیح میدم کرونا بگیرم تا دیوانه شم. دال داره میگه فکر کن شب جلو آینه از این تمرینا کنیم که یهو مامان شروع میکنه به الکی خندیدن. من و دال از خندش خنده مون می گیره. بابا هم می خنده و کار به جایی میرسه که خندمون بند نمیاد.

مراقب باشید، نپوسید!

دارم تلاش میکنم تو این روزهای خونه نشینی کاری کنم که نپوسم یا اینکه جذب بالشت و تشک نشم. امروز صورتم رو بند انداختم، ابرو هام رو اصلاح کردم، بعد ماسک سدر گذاشتم روی صورتم که جوش نزنم و در همین حین که ماسک روی صورتم بود اول یه خورده دراز کشیدم و آهنگ گوش کردم و ریلکس کردم بعدش بلند شدم تو جام نشستم و هندزفری به گوش با صورتی همچون شِرِک شروع کردم به رقصیدن. عینکمو دراورده بودم و چیزی زیادی نمی دیدم و نشسته برای خودم شونه می انداختم بالا. بالاخره باید کاری کرد. به دال هم که داشت می رفت بیرون گفتم برام مقوا بخره نقاشی بکشم. که البته لوازم التحریری بسته بود. کتاب می خونم. زیاد. باید ذهن رو درگیر کرد. مخصوصا شب ها. شب ها انقدر کتاب می خونم، انقدر کتاب می خونم، انقدر کتاب می خونم که خوابم بگیره و تا اومدم تو تخت بخوابم اما تا میرم دستشویی و مسواک می زنم کل خوابم می پره و باز فکر و خیاله که قبل خواب میاد سراغم. چیزهای عجیبی می بینم که درکش برام سخته. واقعا دارم به این نتیجه می رسم که هیچی از هیچ کس بعید نیست و از هیچ چیز نباید تعجب کرد. چرا امشب هی وسط پیشونیم تیر میکشه؟ چمیدونم. خل شدم رفت. اینا رم نوشتم یه خورده وقت بگذره، ذهنم درگیر شه، خوابم ببره. اما کو خواب؟

تو محله مون یه سری از خانوما جمع شدن هر روز کلی ماسک می دوزن و به صورت رایگان می برن دم خونه ها یا تو سطح شهر پخش میکنن.

تو خواب هم حتی!

دیشب خواب دیدم میرم تو یه مهمونی و اشتباهی به چند نفر دست می دم. اونا هم چپ چپ نگام می کنن. یهو یادم اومد که نباید دست بدم و از خجالت دلم می خواست آب شم برم تو زمین. ینی جوری نگام کردن که انگار خود ویروس تمام قد جلوشون ایستاده و می خواد بهشون دست بده!

من نباید رحما باشم.

متنفرم از اینکه همیشه نگران بودم و حرص و جوش خوردم واسه دیگران اما هیچ کس به فکر من نبود. متنفرم از اینکه همیشه اول برای دیگران دعا کردم و به خودم که رسیدم انگار دیگه هیچ خواسته ای نداشتم. متنفرم از خودم، که انقدر خودم رو نادیده گرفتم. انقدر کم خودم رو دوست داشتم و همیشه دلم سوخته برای آدمایی که اذیتم کردن و زود بخشیدمشون. از این دل سوزوندنه متنفرم‌. اگه کسی دوست داره ترحم برانگیز باشه، باشه! اما من نباید دلم به حال آدمای ترحم برانگیز به رحم بیاد. بسه. میخوام از این به بعد یه خورده خودمو دوست داشته باشم‌. من مسوول بدبختی و خوشبختی کسی نیستم. من مسوول زندگی کسی نیستم. من نمی خوام برای بدبختی دیگران میگرنم عود کنه و از سردرد بمیرم. من اگه بتونم گلیم خودمو از آب این زندگی لعنتی بکشم بیرون شاهکار کردم.

شاید برای من هم اتفاق بیوفتد.

ف که دیروز یه خورده سرفه می کرد رفت دکتر و براش یه آزمایش نوشت که ببینن ویروسی تو بدنش هست یا نه که بعد اگه بود بره برای عکس و سی تی اسکن و آزمایش کرونا. که امروز جواب آزمایشش اومد و منفی بود. میگفت دیشب رفته پیش شوهرش وصیت کرده و بهش گفته با بچه مهربون باشه.

امشب داشتم فکر می کردم اگه کرونا بگیرم چی میشه؟ خب اینجا دو حالت به وجود میاد. اول اینکه تو خونه قرنطینه بشم و دوم اینکه برم بیمارستان که من دومی رو ترجیح می دم چون اینطوری استرس اینکه دارم ویروس رو به خانوادم منتقل می کنم ازم گرفته میشه. میرم بیمارستان و میگم که گوشیم،شارژر، هندزفری و یه کتاب برام بیارن. اگه شرایط عمومیم خوب باشه خب خیلی نمی ترسم. اما اگه به سرفه های وحشتناک بیوفتم و اوضام داغون شه قطعا می ترسم و اونجا ممکنه زنگ بزنم به چند نفر و بگم من دارم میرم حلالم کنین. بعد به روزهایی فکر کردم که سرفه های خشک امونم رو می بره. مثل اون روزهایی که سرما می خوردم و انقدر سرفه های خشک می کردم که اشکم در میومد و معلما فکر می کردن آسم دارم! از سرما خوردگی به خاطر اون سرفه ها متنفرم و قطعا این بیماری سرفه هاش وحشتناک تر از اون سرفه هاست. و این خیلی می تونه بد باشه.

من واقعا دوست ندارم الان بمیرم اما به مرگ هم فکر کردم. اینکه اگه مردم کیا برام گریه می کنن؟ کیا ناراحت میشن؟ بعد فکر کردم به وسیله هام. چیز خاصی ندارم که. فقط داشتم فکر می کردم کتابام چی میشه؟ گفتم یا بدنش به میم یا زهرا. دست یکی باشه که بخونه. درباره اینجا هم کلی فکر کردم. که چطور بهتون خبر بدم. دلم نیومد رمزم رو به کسی بدم تا بیاد آخرین پست رو بذاره. البته حالا که فکر می کنم شاایدم به زهرا بدم. مثلا بیاد بنویسه: رحما مرد. تمام. چمیدونم. یا یه همچین چیزی. حالا انگار خیلی برای شما مهمه. گفتم شاید مهم باشه براتون. این روزا مرگ بیخ گلومونه. نمیشه بهش فکر نکرد. ولی خب من از اون موردام که اگه مریض هم بشم خوب میشم. میدونم. باورکن. زود خوب میشم. اگه نشدم. راستی تو بیمارستان دو تا مشکلی وجود داره فقط. من به تر و تمیزی دستشویی خیلی حساسم اگه دستشویی های بیمارستان باب دلم نباشه واقعا عذاب می کشم. و اینکه من اگه برم بیمارستان تو قرنطینه و بدحال هم باشم به شدت دچار کمبود محبت می شم. مطمئنم. اون وقت دلم می خواد هر پرستاری میاد تو اتاق رو بغل کنم. ولی دلم برای پرستارا سوخت. گفتم اگه از کمبود محبت مردمم اینکارو نمی کنم. اره خلاصه. وقتی شهرتون بره تو خط قرمز و بشه یه چیزی شبیه ووهان به این چیزا هم فکر می کنین. کاش زود تموم شه بره و برگردیم به روزای عادی. دلم لک زده واسه یه بغل حسابی.

لعنت به کلمات

می خونم. می خونم. می خونم. مجنون وار. چشمام داره میزنه بیرون اما ادامه می دم. با همون چهره ی بی روح. کلمات، حرف ها، خاطرات از جلوی چشمم می گذرن و داغ ها روی دلم می مونن. دیگه حالم داره بهم می خره. سرم گیج می ره. باید بخوابم.

نیاین شمال....نیاین!

فامیلای دور و نزدیک مون یکی یکی دارن کرونا می گیرن :((

مدام خبر مرگ هم شهری هامون رو می شنویم. غروبا ماشین آتش نشانی تو خیابون دور میزنه و با بلندگو میگه که از خونه هاتون خارج نشید! اینجا وضعیت بحرانیه. بیمارستان های بابل پر شدن و نیاز به بیمارستان صحرایی داریم.

من نمیدونم واقعا اون کسایی که راه افتادن میان شمال تو سرشون جای مغز خدا چی گذاشته؟؟ چه قدر یه آدم می تونه بی فکر باشه. اگه می خواین بمیرین بیاین شمال. اگه می خواین بمیییرین بیاین شمال!!

خنثی

یکی از معدود استعداد هایی که دارم، استعداد خنثی نما بودن است. مثلا در گه ترین حالت ممکن هم که باشم اطرافیانم نمی فهمند که من در گه ترین حالت ممکن ام! این استعداد مزخرف به حدی رسیده که دیگر حتی خودم را هم می توانم گول بزنم. شاید باورتان نشود اما می نشینم با خودم فکر می کنم الان حالم خوب است؟ نیست؟ بعد به نتیجه ای نمی رسم انقدر که ظاهر و باطنم با هم فرق دارد در این مورد. همیشه در بدترین حالت سعی می کردم ظاهرم خوب هم که نیست، خنثی باشد. برای همین وقت هایی که خوب نیستم صورتم بی روح می شود. البته متوجه این بی روحی شدن هم کار هر کسی نیست. اصلا نمیدانم کسی تا حالا متوجه شده یا نه. خلاصه که این روزها کلا خنثی ام. ظاهر و باطن خنثی. بی روح. بی تفاوت. بی حس. می ترسم. از خودِ این روز هایم می ترسم. می ترسم آرامش قبل از طوفان باشد.

نامه به فرزندی که هنوز زاده نشده

از وقتی پسرچه به دنیا آمد، فهمیدم در آینده مادر بدی می شوم‌. امشب که پسرچه را بدون پدر و مادرش برده بودیم جایی، کسی بهم گفت چه قدر به بچه گیر میدهی و من مطمئن شدم چیزی که پیش تر فهمیده بودم درست بوده. من از همین حالا می خواهم از فرزندی که شاید در آینده داشته باشم عذرخواهی کنم. فرزندم، من مادر بدی هستم. من زیاد گیر می دهم. مدام نگرانت می شوم. هزارتا لباس روی هم برایت می پوشم تا سرما نخوری‌. دور خانه دنبالت می دوام و به زور غذا فرو می کنم توی دهانت. پایت را که از خانه بگذاری بیرون از نگرانی دیوانه می شوم و صدبار بهت زنگ می زنم. من مادر بدی هستم. از آن مادر های همیشه نگران روی مخ. فرزند عزیزم، ببخشید که خیلی زیاد دوستت دارم و خیلی زیاد نگرانت می شوم. سعی می کنم تا به وجود آمدنت خودم را درست کنم. سعی می کنم کمتر بهت گیر بدهم. اما تو هم قول بده وقتی بزرگ شدی به خاطر نگرانی هایم سرم داد نزنی چون در این صورت خیلی زیاد ناراحت می شوم و شاید گریه هم بکنم. تو که نمی خواهی مامان گریه کند، می خواهی؟ من هم قول می دهم وقتی کوچکی برایت کلی داستان بخوانم. قول می دهم کمی هم مادر خوبی باشم. باور کن. تحمل کردن یک مادر نگران خیلی هم سخت نیست، هست؟ عزیزکم دوستم داشته باش لطفا.

قشنگه؟

ساعت ۲:۱۵ دقیقه ی نیمه شب است و دارم اهنگ چه قشنگه عاشقی ستار را گوش می کنم. این اهنگ را معمولا صبح ها در حال رفتن به کلاس گوش می کردم. ساعت ۲:۱۵ دقیقه ی نیمه شب به این فکر نمی کنم که واقعا قشنگ است عاشقی؟ و ستار درست می گوید یا نه؟ بلکه دارم فکر می کنم کاش می شد مسیر خوابگاه تا دانشکده را هر روز صبح می دویدم و می پریدم و می چرخیدم و با اهنگی که توی گوشم پلی می شد می رقصیدم و قر می دادم. اینطوری قطعا سر کلاس دانشجوی سرحال تری بودم. دارم تصورم می کنم که توی مسیری که درخت دارد دور درخت ها می چرخیدم و می رفتم جلوی دانشجو ها و بخشی از اهنگ را برایشان می خواندم و دعوتشان می کردم به رقصیدن و چرخیدن. یا مثلا شاید دست دوتا دانشجو را هم می گذاشتم توی دست هم. آخر ستار دارد توی گوشم می خواند چه قشنگه عاشقی و من پاک خر شده ام! می روم وسط دایره ی میدان طوری که رو به روی دانشکده ی ادبیات است می ایستم و می گویم: چه قشنگه عاشقی...وای چه قشنگه عاشقی. مست و منگ برای خودم می خوانم و هیچ مسوول حراستی نمی آید سمتم. می خوانم و می خوانم و اصلا به قشنگی اش فکر نمی کنم. اینکه واقعا عاشقی قشنگ است یا نه؟ وقتی ستار اینطور با تاکید و تکرار می گوید لابد هست دیگر. بگذار آنها را هم سر صبحی خر کنم و چشم هایشان را قلبی. بگذار دلشان را خوش کنم. دانشجو جماعت خودش هزارتا بدبختی دارد بگذار دیگر چس ناله نخوانم برایش. می خواهم بخوانم. کمی هم برقصم همان وسط، وَ درست سر ساعت هشت صبح در کلاس درس حاضر شوم و سعی کنم فکر کنم که هم کلاسی هایم را دوست دارم، یک وصله ی ناجور نیستم و آنها هم من را دوست دارند. مثلا.

صداهای آزاردهنده

من اگر فرهنگ هندزفری را به اطرافیانم یاد بدهم، رسالتم را در این دنیا به انجام داده ام. به احتمال زیاد اطرافیان شما هم این فرهنگ را ندارند. اما خب همین که اطرافیان خودم یاد بگیرند برایم کافی ست. بقیه اش می شود بحث فرهنگ سازی و این حرف ها که حوصله اش را ندارم. آن از بچه های خوابگاه که با صدای بلند و بدون هندزفری آهنگ گوش می کنند. این هم از خواهرم که هر روز بیدار می شود و بدون هندزفری فیلم ترکی می بیند. دیگر از هرچی فیلم ترکی ست عقم گرفته انقدر که با صدای فیلم ترکی از خواب بیدار شده ام. اصلا صبح نباشد، ظهر باشد. من می خواهم تا ظهر بخوابم. اصلا بعد از ظهر باشد. هر وقت از روز باشد. من هم بیدار باشم ولی نمی خواهم به صدای فیلم یا آهنگ تو گوش کنم. زور است؟ واقعا نمی فهمم. شعار نمی دهم. من خودم هیچ وقت در جایی که تنها نباشم بدون هندزفری اهنگ گوش نمی کنم. همه که یک سلیقه ی مشخص ندارند. مثلا اگر من اهنگ های تلفیقی ام را با صدای بلند گوش کنم مطمئنا خیلی ها می گویند اه این چیه؟ خب باید بگویم من هم علاقه ای به شنیدن آهنگ های چس ناله ای شما ندارم!

چطور می شود از این وضعیت خلاص شد؟ من واقعا دارم اذیت می شوم. در ویژگی های افراد سودایی آمده که به صداها حساس اند. بله من به صداها حساس ام. مثلا یک معلم عربی داشتیم که صدایش زیر بود. گاهی توی کلاسش دلم می خواست گریه کنم. از بس که صدایش آزارم می داد. حالا هم یک استاد داریم که اندکی صدایش زیر است. امیدوارم بتوانم باهاش کنار بیایم. خب شاید این یکجور مرض باشد که من زیادی به صداها حساس ام اما خواسته ام غیرمنطقی نیست که هست؟ زور می گویم؟ نمی گویم.

خانه ی ساده ی من

این روز ها علاقه ی شدیدی به وسایل چوبی از قبیل مبل، کتابخانه، میز تحریر، کمد و... پیدا کرده ام. آن هم از نوع مدرن و ساده اش. توی صفحات اینستاگرام می گردم و چیدمان داخلی خانه های مدرن را می بینم و کیف می کنم. از آن خانه های سفید ساده که با چیز های کوچک رنگی مثل چندتا تابلو و گلدان با رنگ های گرم بهش رنگ می دهند. از گشتن در صفحات وسایل چوبی که دیگر نگویم. می روم برای خانه ی آینده ام کتابخانه انتخاب می کنم. قیمتش را چک می کنم. بعد می گویم نه این کوچک است، کتاب هایم جا نمی شود. این یکی زیادی بزرگ است، شاید خانه ام کوچک باشد. خلاصه که به طور جدی مشغول انتخاب لوازم خانه ام هستم. الان همه چیز مهیا و انتخاب شده است، فقط می ماند یک خانه که آن هم چیزی نیست، هست؟

این چه مرضی بود؟

همیشه وقتی از خوابگاه برمی گشتم اولین نفری که محکم بغلش می کردم دال بود که میومد دم اتوبوس دنبالم. دیشب تا دیدمش دوتایی دستامونو به نشانه ایست بردیم بالا و گفتیم بغل نه! و زدیم زیر خنده. به هم دست هم ندادیم‌. رسیدم خونه گفتم آخ الان پسرچه یهو می پره بغلم. داشتم دم پله کفشامو درمیاوردم که مامان و پسرچه اومدن بیرون و قبل از اینکه من بگم خودشون صاف وایستادن و گفتن: بغل نه! خداروشکر خانواده از من آماده تر بودن. تا رسیدم رفتم تو حموم و گوشیمم با الکل ضدعفونی کردم. الانم حس می کنم همه چی ویروسه خالصه. الخصوص خودم :/ از کرونا نمیریم فکر کنم از وسواس دیوونه شیم.

فرهنگ لغت اس ام اسی

بابا داره به مامان اس ام اس دادن رو یاد میده. براش می نویسه:" خخخخ" بعد میگه این یعنی غش غش خندیدن به زبان اس ام اسی! :))

همه دارن میرن.

فردا و پس فردا دانشگاه تعطیله. با احتساب آخر هفته میشه حدود یه هفته تعطیلی. همه دارن میرن خونشون. الان ینی باید برم خونه؟ تازه اومدم که. از طرفی حوصله ی راه و برگشت رو ندارم‌. از طرفی می گم اگه این یه هفته شد دو هفته چی؟ چیکار باید کرد ینی؟ کاش بقیه نمی رفتن. از شانس من اتاقی هامم تهرانی ان زودی بار و بندیل جمع می کنن میرن :(