ساعت ۲:۱۵ دقیقه ی نیمه شب است و دارم اهنگ چه قشنگه عاشقی ستار را گوش می کنم. این اهنگ را معمولا صبح ها در حال رفتن به کلاس گوش می کردم. ساعت ۲:۱۵ دقیقه ی نیمه شب به این فکر نمی کنم که واقعا قشنگ است عاشقی؟ و ستار درست می گوید یا نه؟ بلکه دارم فکر می کنم کاش می شد مسیر خوابگاه تا دانشکده را هر روز صبح می دویدم و می پریدم و می چرخیدم و با اهنگی که توی گوشم پلی می شد می رقصیدم و قر می دادم. اینطوری قطعا سر کلاس دانشجوی سرحال تری بودم. دارم تصورم می کنم که توی مسیری که درخت دارد دور درخت ها می چرخیدم و می رفتم جلوی دانشجو ها و بخشی از اهنگ را برایشان می خواندم و دعوتشان می کردم به رقصیدن و چرخیدن. یا مثلا شاید دست دوتا دانشجو را هم می گذاشتم توی دست هم. آخر ستار دارد توی گوشم می خواند چه قشنگه عاشقی و من پاک خر شده ام! می روم وسط دایره ی میدان طوری که رو به روی دانشکده ی ادبیات است می ایستم و می گویم: چه قشنگه عاشقی...وای چه قشنگه عاشقی. مست و منگ برای خودم می خوانم و هیچ مسوول حراستی نمی آید سمتم. می خوانم و می خوانم و اصلا به قشنگی اش فکر نمی کنم. اینکه واقعا عاشقی قشنگ است یا نه؟ وقتی ستار اینطور با تاکید و تکرار می گوید لابد هست دیگر. بگذار آنها را هم سر صبحی خر کنم و چشم هایشان را قلبی. بگذار دلشان را خوش کنم. دانشجو جماعت خودش هزارتا بدبختی دارد بگذار دیگر چس ناله نخوانم برایش. می خواهم بخوانم. کمی هم برقصم همان وسط، وَ درست سر ساعت هشت صبح در کلاس درس حاضر شوم و سعی کنم فکر کنم که هم کلاسی هایم را دوست دارم، یک وصله ی ناجور نیستم و آنها هم من را دوست دارند. مثلا.