خزعبلات قبل از خواب
این روزها چگونه ام؟ اضطرابی بی دلیل وجودم را فراگرفته. اول ترمی احساس می کنم از همه ی درس ها عقبم و خیلی کار دارم. آخر شما نمیدانید ما چه قدر تکلیف داریم. درست عین بچه های ابتدایی. هر استادی می آید توی کلاس کلی تمرین می دهد و می گوید هفته بعد می خواهم. مثلا می آید چندتا کتاب معرفی می کند می گوید هفته بعد باید همه شان را خوانده باشید و تحلیل هایتان را بیاورید سر کلاس. امروز گفتم:" استاد من همه رو خوندم اما یه کتاب رو پیدا نکردم. کتابخونه دانشگاه هم نداشت." ابرو بالا می اندازد و می گوید:" سعی کن پیداش کنی!" می دانم که همه رشته ها سختی های خودش را دارد و من هم کاملا بی خودی استرس گرفته ام اما همش حس مزخرف عقب ماندگی از همه چیز می آید در وجودم. این همه کتاب خوانده ام اما توی کلاس حس میکنم هیچ کتابی نخوانده ام. وقتی بچه ها با استاد درباره کتابی حرف می زنند که نخوانده ام حس می کنم عقب مانده ام. وقتی امروز بچه ها درباره فیلم های خارجی با استاد ح بحث می کردند و استاد ح با اشتیاق جواب شان را میداد داشتم فکر می کردم که چرا من انقدر کم فیلم می بینم؟ حسودم؟ فکر نمی کنم حسودی باشد. فکر کنم این حس هم از کمالگرایی ام می آید که می خواهم همه جا خوب باشم. شاید اینطور است. شاید.
این روزها چگونه ام؟ این روزها حس می کنم سطحی شده ام. حس می کنم از رحمای قدیمی فاصله گرفته ام. به شدت دلتنگ رحمای پرشور و نشاط و امیدوار نوجوانی هایم هستم. نمیدانم برای چه باید تلاش کنم؟ نمیدانم برای چه دارم تلاش می کنم؟ شاید برای این است که مدتی ست دنیا را گرفته ام به یک ورم و دیگر خیلی زندگی را جدی نمی گیرم. باز هم شاید.
دلم می خواهد حرف بزنم امشب. این روزها توی این وبلاگ هم کم می نویسم. انگار نوشتن را فراموش کرده ام. نکند مثل بنجامین باتن دارم کوچک تر از قبل می شوم؟ خنگ شده ام یعنی؟ حس می کنم اعتماد به نفسم را از دست داده ام. باید یک اتفاقی بیوفتد تا دوباره به خودم اعتماد کنم. به خودم ایمان بیاورم.
مدت هاست که نقاشی نکشیدم ام. از تابستان تا حالا. در حق خودم ظلم می کنم واقعا. نباید وقتم را هدر بدهم. نباید عشق روزهای کودکی ام، اولین رویای زندگی ام که تغییر نکرد و تا به حال باهام مانده را خراب کنم. من هیچی که نشوم، نقاشی ام باید خوب شود. من نویسنده هم نشدم باید بتوانم حرف های توی ذهنم را با رنگ بریزم بیرون. باید دوباره تمرین کنم. باید دست به قلم مو شوم. هرچند که استعداد فوق العاده ای نداشته باشم. هرچند که باید خیلی تمرین کنم تا کارم خوب شود. هرچند که سالهاست به صورت جسته گریخته نقاشی کار می کنم اما هنوز خیلی عقبم. اما می شود. آرام آرام. آهسته و پیوسته. بالاخره که می شود، نمی شود؟
فردا می روم انقلاب. ولیعصر. بلوار کشاورز. شاید هم پارک لاله. به همراه کسی که خیلی برایم عزیز است. دلتنگم و ذوق زده.
