خزعبلات قبل از خواب

این روزها چگونه ام؟ اضطرابی بی دلیل وجودم را فراگرفته. اول ترمی احساس می کنم از همه ی درس ها عقبم و خیلی کار دارم. آخر شما نمیدانید ما چه قدر تکلیف داریم. درست عین بچه های ابتدایی. هر استادی می آید توی کلاس کلی تمرین می دهد و می گوید هفته بعد می خواهم. مثلا می آید چندتا کتاب معرفی می کند می گوید هفته بعد باید همه شان را خوانده باشید و تحلیل هایتان را بیاورید سر کلاس. امروز گفتم:" استاد من همه رو خوندم اما یه کتاب رو پیدا نکردم. کتابخونه دانشگاه هم نداشت." ابرو بالا می اندازد و می گوید:" سعی کن پیداش کنی!" می دانم که همه رشته ها سختی های خودش را دارد و من هم کاملا بی خودی استرس گرفته ام اما همش حس مزخرف عقب ماندگی از همه چیز می آید در وجودم. این همه کتاب خوانده ام اما توی کلاس حس میکنم هیچ کتابی نخوانده ام. وقتی بچه ها با استاد درباره کتابی حرف می زنند که نخوانده ام حس می کنم عقب مانده ام. وقتی امروز بچه ها درباره فیلم های خارجی با استاد ح بحث می کردند و استاد ح با اشتیاق جواب شان را میداد داشتم فکر می کردم که چرا من انقدر کم فیلم می بینم؟ حسودم؟ فکر نمی کنم حسودی باشد. فکر کنم این حس هم از کمالگرایی ام می آید که می خواهم همه جا خوب باشم. شاید اینطور است. شاید.

این روزها چگونه ام؟ این روزها حس می کنم سطحی شده ام. حس می کنم از رحمای قدیمی فاصله گرفته ام. به شدت دلتنگ رحمای پرشور و نشاط و امیدوار نوجوانی هایم هستم. نمیدانم برای چه باید تلاش کنم؟ نمیدانم برای چه دارم تلاش می کنم؟ شاید برای این است که مدتی ست دنیا را گرفته ام به یک ورم و دیگر خیلی زندگی را جدی نمی گیرم. باز هم شاید.

دلم می خواهد حرف بزنم امشب. این روزها توی این وبلاگ هم کم می نویسم. انگار نوشتن را فراموش کرده ام. نکند مثل بنجامین باتن دارم کوچک تر از قبل می شوم؟ خنگ شده ام یعنی؟ حس می کنم اعتماد به نفسم را از دست داده ام. باید یک اتفاقی بیوفتد تا دوباره به خودم اعتماد کنم. به خودم ایمان بیاورم.

مدت هاست که نقاشی نکشیدم ام. از تابستان تا حالا. در حق خودم ظلم می کنم واقعا. نباید وقتم را هدر بدهم. نباید عشق روزهای کودکی ام، اولین رویای زندگی ام که تغییر نکرد و تا به حال باهام مانده را خراب کنم. من هیچی که نشوم، نقاشی ام باید خوب شود. من نویسنده هم نشدم باید بتوانم حرف های توی ذهنم را با رنگ بریزم بیرون. باید دوباره تمرین کنم. باید دست به قلم مو شوم. هرچند که استعداد فوق العاده ای نداشته باشم. هرچند که باید خیلی تمرین کنم تا کارم خوب شود. هرچند که سالهاست به صورت جسته گریخته نقاشی کار می کنم اما هنوز خیلی عقبم. اما می شود. آرام آرام. آهسته و پیوسته. بالاخره که می شود، نمی شود؟

فردا می روم انقلاب. ولیعصر. بلوار کشاورز. شاید هم پارک لاله. به همراه کسی که خیلی برایم عزیز است. دلتنگم و ذوق زده.

کیک پختن با اعمال شاقه

کیک پختم تو خوابگاه. اولین کیکی که بدون همزن برقی درست کردم. با چنگال! تازه الک هم نداشتیم برای آرد. با آبکش ریز الک کردیم! نمیدونم قراره چی بشه.  فقط میدونم اگه خراب شه بچه ها به شیش قسمت مساوی تقسیمم میکنن :/ خب کار سختیه بدون الک و هم زن برقی! الان رو گازه. آیت الکرسی خوندم قابلمه ش رو فوت کردم :)) ایشالا که خوب شه. امیدوارم.

آقای ر

بارها می خواستم از آقای ر بنویسم اما یادم می رفت. امشب اما می نویسم. امروز که دال زنگ زد. گوشی را برداشتم و بدون سلام فقط گفت:" آقای ر مُرد. سریع بیاین."

خانواده ی آقای "ر" ده سال مستاجر عمویم و همسایه دیوار به دیوار ما بودند. بهترین همسایه هایی که در تمام عمرم دیدم. ساکت، بی آزار، باشخصیت و مهربان. آن قدیم ها که شب نشینی مد بود گاهی وقت ها شب ها می رفتیم خانه شان.

آقای ر خوش تیپ بود. چهارشانه و قد بلند. دست فروش بود. آن اوایل عینک آفتابی می فروخت. مدتی هم دامن. خانومش می دوخت و او می فروخت. این اواخر هم شال و روسری. ما حدود پانزده سال بعد تازه فهمیدیم که او از اول دست فروش نبوده. یکبار دال خانه شان بود. دید دارد توی تنظیمات تلویزیون می چرخد. گزینه ها را هم درست انتخاب می کند. به پسرش گفت: پدرت زبان بلده؟ گفت: نه...الکی داره ور می ره. دال گفت: چرت نگو. بلده. آنجا بود ‌که پسرش سرگذشت آقای ر را برای دال تعریف کرد.

آقای ر خلبان بود. خلبان ارتش. با شهید کشوری و امثالهم عکس داشت. جنگ شد. دوام نیاورد. ترسید یا هرچی‌. فرار کرد. نماند. خلبان بود و دست فروش شد. چند سال اخیر افسردگی شدید گرفته بود. بعد هم پارکینسون گرفت و امروز هم تمام. زندگی عجیبی داشت. با یک فراز و فرود عجیب تر.

کتاب خوب

میم تو یکی از تخفیفات نشرچشمه این کتاب رو خرید. وقتی پول خودم تموم شد بهش زنگ زدم گفتم: بیا که نشر چشمه تخفیف داره. بیا کتاب بخر. اومد. گفت: حالا چی بخرم؟ چیزی تو ذهنم نیست الان. گفتم: نگرااان نباش. الان بهت میگم. و کتاب هایی که خودم دوست داشتم بخونم رو دادم بهش. خرید. به من اعتماد داشت. الان دارم یکی شون رو میخونم و کیف میکنم. من معتقدم لزومی نداره حتما از کتاب چیز یاد بگیری، کتابی خوبه که باهاش حال ‌کنی. کیف کنی از خوندنش. الان من همچین حسی دارم. مرتضی برزگر یه روانی دوست داشتنیه! :))

:)))

می دانم که وقتی مونی صدایش میکنم، حسابی آتش می گیرد. هی می نشیند حرص می خورد که خواهرش را چطور صدا می کنم. کانی می گفت مانی هیچ خوشش نمی آید اسم شان را می شکنم، اما من حالش را می برم. دلم می خواهد به ستّار خان بگویم ستّی خان و به مانی بگویم مونی. آن قدر گفته ام که همه ی فامیل همین طور صدای شان می کنند. البته کسی جرئت نمی کند کانی را آنطور که من صدا می کنم صدا بزند.

+ اعترافات هولناکِ لاک پشت مُرده / مرتضی برزگر

پ.ن: خوشحالم که باز هم یک نویسنده ی دیوانه پیدا کرده ام!

کم توقعی

بهش می گم دختره سر عروسیش فلان کرد، فلون کرد. میگه: همه که مثل مثل نیستن. اینا خوشبختی نمیشه، فقط ای کاش شوهرمون قدر کم توقعی ما رو بدونه. میگم: میدونه. به روی خودش نمیاره. میگه: به شوهرم میگم دوست دارم قبل تو بمیرم تو بعد هزار سال بری زن بگیری تازه قدر منو بدونی :)))) میگم: دیووونه.

واقعا مردا می فهمن که زن شون کم توقع تر از بقیه زن هاست و کم تر خرج میکنه؟ نمی فهمن یا می فهمن و به روی خودشون نمیارن؟ ولی اگه میفهمن باید به روی خودشون بیارن. فکر نکنن زنه پررو میشه. اتفاقا زنه تازه متوجه میشه که شوهر با درک و شعوری داره. باور کنین اینطوری بهتره. گاهی برین زن تون رو ببوسین و بهش بگین: "تو بهترین زن دنیایی. من میدونم که به خاطر من کوتاه اومدی از فلان خواستت." زن ها چیز زیادی نمی خوان. همین که بدونن قدرشون رو می دونن و دوست داشته می شن براشون کافیه.

پاییز فصل آخر سال است

در این روزهای بین دو ترم کتاب "پاییز فصل آخر سال است" را خواندم. کتاب سه راوی دارد که هر کدام به نوبت و از زبان اول شخص داستان را روایت میکنند. داستان درباره ی سه تا دختر دهه شصتی ست. لیلا، شبانه و روجا. که به موضوعاتی مثل کار و تحصیل و مهاجرت و ازدواج و جدایی می پردازد. هیچ کدام از شخصیت های کتاب خوب یا بد مطلق نیستند. نمی توانی بگویی در این ماجرا فلانی مقصر است و فلانی حق دارد. از نقاط قوت داستان واقع گرایی در شخصیت پردازی هاست. شخصیت ها کاملا ملموس اند. آرزوهایشان، سردرگمی هایشان، نحوه ی سوگواری شان در مواجه با غم ها همه به گونه ای ست که برای مخاطب قابل درک است. نقطه ی ضعف داستان هم شباهتی ست که در لحن روای ها وجود دارد. به گونه ای که اگر اسم راوی را اول تکه او فراموش کنید ممکن است وسط روایت به اشتباه بیافتید که مثلا راوی لیلا ست یا شبانه؟

پایان داستان باز است. حتی سردرگمی های شخصیت ها هم به نتیجه نمی رسد. تصمیم هایشان قطعی نمی شود و زندگی شان روی یک خط مستقیم نمی افتد. مثل زندگی واقعی اکثر دهه شصتی ها. با همه ی بالا و پایین ها و نرسیدن هایش.

عمومی کجایی؟

هفت صبح پاشی واسه انتخاب واحد ، ببینی همه عمومی ها ظرفیت شون تکمیله :|

ترم بالایی ها قشنگ جارو کشیدن بردن هرچی بود رو :(

نامه به رحمایی که بزرگ شده

کشوی گوشه اتاقم را باز کردم تا یک کاغذی چیزی پیدا کنم کد درس ها را برای انتخاب واحد رویش بنویسم. اولین دفتر خاطرات زندگیم توش بود. می دانستم کلی ورق سفید دارد. کشیدمش بیرون. از آخر باز کردمش. فکر می کنید چه دیدم؟ متنی با عنوان " کارها و فکرهای کودکانه من برای وقتی که بزرگ شدی". نامه ی رحمای نه ساله به رحمایی که بزرگ شده و دیگر کودک نیست. نوزده خرداد ماه هشتاد و نه نشسته بودم و با خطی کج و معوج برای خودم نامه نوشته بودم. برای خود آیندم. کلی خودم را نصیحت کرده بودم. گفته بودم فلان کار را که بد است نکن و مثل من نباش. جالب اینجاست که من هنوز هم آن کار بد را می کنم و همیشه از خودم دلخور می شوم. پس از بچگی اینطور بودم؟ از خودم ناامید شدم. چه بچه ی باشعوری بودم. ‌به خودم گفته بودم امیدوارم هیچ وقت آدمی نوکیسه و تازه به دوران رسیده نشوی. چند بار هم گفتم که از تو خجالت می کشم و وقتی این ها را می خوانی نباید من را مسخره کنی! حالا جالب تر اینجاست که درست یک سال بعدش یعنی خرداد ماه سال نود این کار را تکرار کرده بودم و یک نامه ی دیگر به خودم نوشته بودم. توی نامه ها آرزو هایی کرده بودم که حالا به واقعیت پیوسته اند. آرزو های کوچک یک رحمای کوچک. چه قدر خواندن نامه ها برایم لذت بخش بود. البته غم انگیز هم بود. آنجایی که از عقده هایم می گویم. از کارهایی که دوست داشتم بکنم و نمی توانستم. از جاهایی که دوست داشتم بروم و نمی شد. البته اوضاع چنان نماند و چنین نیز نمی ماند. من  هم به آرزو هایم می رسم. فقط امیدوارم مثل آرزو های کودکی ام وقتی بهشان نرسم که دیگر آرزویم نیستند. به هرحال خواندن یک نامه از خودت چند سال بعد خیلی جالب است. دلم خواست برای آینده ام نامه بنویسم. مثلا برای رحمای سی ساله که نمی دانم چه کاره است و در کدام شهر زندگی می کند. اصلا زنده است؟ چه میدانم. کاش من را دوست داشته باشد. مثلا نگوید رحمای بیست ساله گند زد به زندگی ام. امیدوارم.

ظهرِ غروب نما

تنهام و تو خونه کسی جز من نیست. رو تختم دراز کشیدم و کتاب می خونم. کمی از پرده ی اتاق کنار رفته و می تونم آسمون رو ببینم. آفتاب نیست. ابری. تیره. یه لحظه زمان از دستم در رفت و فکر کردم غروبه. داشتم فکر می کردم که بقیه کجا ان و چرا من تنهام؟ که یادم اومد که نزدیک ظهره و من هنوز اون لوبیا پلویی که تو یخچاله رو گرم نکردم بخورم. صبح که دال خونه بود هی دور خودم می چرخیدم می گفتم حوصله ام سر رفته. درست مثل بچگی هام. آخر گفت کامپیوتر رو روشن کن آهنگ بذار برقصیم. گفتم جدی؟ گفت اره دیگه. چیکار کنیم؟ رفتم کامپیوتر رو روشن کردم که یهو دوستش زنگ زد. گفتم: من مانده ام تنهاااای تنها. خندید. اونم رفت بیرون. می خواستم سریال ببینم ولی باز دلم رفت سمت کتاب. دیشب که تازه شروعش کرده بودم خیلی جذبم نکرده بود. امروز بهتر شده بود. نمیدونم چرا جدیدا وسط کتاب خوندن و فیلم دیدن انقدر شخصیتا رو میارم و با خودم و شخصیتای زندگیم مقایسه می کنم. بعد از شباهت هایی که می بینم یهو گریم می گیره. امروزم اشکم دراومد. نازک نارنجی شدم انگاری. چرا؟ نمیدونم. شاید هر دختری دوست داره یه دوره ای نازک نارنجی باشه. اصلا هر آدمی. شاید.

شیر

دلم یه نوشیدنی خنک می خواد. شیر موز مثلا. یا شیر کاکائو. شیر قهوه هم بود قبوله. تو گویی دلم شیر میخواد. که نداریم. پس من چی بخورم؟ :(

خواب های دیوانه

چند شبه خوابای پریشون می بینم. پریشون ینی نه بد، نه خوب. خوابای دیوانه. رو اعصاب. استرس زا. از خوابیدن بدم اومده دیگه. خسته تر می شم وقتی می خوابم. الانم از خواب پریدم و نمیدونم چه کنم. از یه طرف خوابم میاد و از یه طرف حوصله ی ماجرا های مسخره تو خواب رو ندارم. راستی! داره بارون می باره. چه باروووونی. یکریز از سر شب تا حالا. تو این چند روز که اومده بودم شهرمون بارون نباریده بود. حس نکرده بودم تو شمالم. تازه از دیشب برگشتم به اصل خودم. صدای شر شر بارون رو سقف هلبی و چک چک ناودون دم پنجره اتاقم. بخاری اتاق داره شعله می کشه و من یاد روزای مدرسه میافتم. اگه الان مدرسه می رفتم تو چنین ساعتی باید آرزو می کردم یه شهاب سنگ بخوره به زمین تا مدرسه تعطیل شه و من بتونم بخوابم. آخه واقعا شاعر قشنگ گفته زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه. همینو گفته؟ به هر حال نقل به مضمون بود. اره. داشتم می گفتم. زیر بارون مدرسه رفتن اصلا جذاب نیست. مخصوصا تو صف تاکسی ایستادن. خوشحالم که در یک روز بارونی زمستونی می تونم تا هروقت که دلم بخواد بخوابم و از زیر پتوی قشنگم بیرون نیام. حالا اینکه خواب من همچین خواب جذابی نیس یه مسءله ی دیگه س. دلیل نمیشه از این نعمت الهی خوش حال نباشم. بریم دسشویی بلکه فشار مغزمون کم شه. بعدش بیایم بخوابیم ببینیم کیا تو خواب منتظرمونن. کاش کسی منتظرم نباشه. یه خواب بدون رویا باشه. تختِ تخت. فارغ ز همه عالم.

خیال باطل

دلتنگم و مدام خواب هایی می بینم که بیشتر می کنه این دلتنگی رو. چرا میای تو خوابم؟ تو روزای خوشش از این خوابای لطیف نمی دیدم که الان می بینم. عجیبه و بد. نمی دونم شایدم خوب. توی خواب خوبه. ولی بعدش. بیدار که می شی. می بینی همه چی یه ابر بوده بالا سرت و یهو پوف... دود شده رفته هوا. اونجاش خوب نیس. اونجاش که غم چنبره می زنه رو دلت. یه نیشخند می زنه. میگه زهی خیال باطل دختر جان!

گرون فروش

بوفه ی خوابگامون گرون فروش بود. بچه ها مجبور بودن ازش خرید کنن اینم سوء استفاده می کرد. هرچی هم می گفتیم چرا این گوجه های خراب انقدر گرونه؟ چرا کافی میکس رو دو برابر قیمت اصلی می فروشین؟ میگفتن ما هم گرون می خریم. جای دیگه ارزون تره برین اونجا بخرین. امروز یکی از بچه ها تو کانال توییتر دانشگاه اعتراض کرده بود به بوفه. چند نفر دیگه هم اعتراض کردن پشت بندش که باید پیگیری بشه و این حرفا. امشب رفتیم بوفه. ماست و گوجه و بادمجون خریدیم. میگه خب...لبنیات تخفیف داره یه سیصد تومن از این ماست کم میشه. یه دیویست تومنم از این بادمجونا کم می کنیم. تخفیف داره. ده باره این جمله تخفیف داره رو گفت :)) می خواستم بگم شما جیب ما رو نزن، تخفیف نخواستیم! ولی خب واقعا چرا زود تر اعتراض نمی کردیم که انقدر اینا پر رو شده بودن؟ بی انصاف شدن مردم. چون میدونستن ما مجبوریم و هشت شب به بعد نمی تونیم بریم بیرون خرید تا میتونستن می کشیدن رو قیمتا. ولی خوشم اومد خوب موش شده بودن امروز. همچین مهربووون جواب مونو میدادن :))

قصر شیرین

می خواستیم فیلم ببینیم. بچه ها رحمان 1400 رو گذاشتن، ده دقیقه نشده سه تامون سرمون رفته بود تو گوشی. گفتم خب اگه هیچ کدوم مون خوشمون نیومد مجبور نیستیم ادامه ش رو ببینیم! قطعش کردیم. فیلم قصر شیرین رو دیدیم. خیلی خوب بود. خیلی خوب. هرچند پایان فوق العاده ای نداشت اما بازی ها و دیالوگ ها و روند فیلم عالی بود. دختر بچه و پسر بچه ای که از بازیگرای حرفه ای، حرفه ای تر بازی کردن. کاش اون دختر، دختر من بود! خیلی قشنگ بود. خیلی هم قشنگ حرف می زد. من عاشقش شدم. اونجایی که جیش کرد تو شلوارش اشکم دراومد. :(

اسم فیلم. قصر شیرین. آدم اول فکر می کنه اسم یه شهره. اما بعد می بینی شیرین اسم مادر داستانه. و قصر شیرین. قصریه که شیرین از طرف باباشون تو رویای بچه ها ساخته.

چرا مردا انقدر نامردن؟ چرا جلال بعد مرگ زنش میاد غیرتی می شه؟ اخه این غیرت به کجای کار شیرین میومد؟ همون موقع که زنده بود، نبود. حتی دلم برای زن دومشم سوخت. اونجایی که سوار اتوبوسش کرد. گفت برو. دو دقیقه میای حرف بزنی قاطی می کنن این مردا. گناه داشت زنه. :(

موسیقی فیلمش. آخ...از این موسیقی. عالی بود. تیتراژ پایانیش فوق العاده بود.

بلوار تنهایی

دلم برای بلوار کشاورز تنگ شده. برای غروبایی که که از میدون ولیعصر بلوار و می گرفتم و می رفتم تا پارک لاله. دلم برای پارک لاله تنگ شده. دلم می خواد برم قدم بزنم. قدم بزنم. قدم بزنم. کلاه پالتومو بذارم سرم. دستامو فرو کنم تو جیبم. و قدم بزنم. تنهایی. تنهایی بستنی بخورم وسط زمستون. تنهایی یخ کنم.تنهایی بلرزم. زیپ پالتوم رو بکشم بالا. آب دماغم هم. بگم اشکال نداره. دستامو گره بزنم بهم. خودمو بغل کنم. هدفن بذارم تو گوشم. نامجو بخونه: ای ساربان..ای کاروان...لیلای من کجا می بری؟ به این فکر کنم که شاید یه روز یکی این شعرو برام بخونه. سرمو بندازم پایین. به کفشام نگاه کنم و باز شروع کنم به قدم زدن. قدم زدن و قدم زدن.

دل تن گی

امروز روز پر کاری بود. صبح زود پا شدم درس خوندم. بعد رفتم سر امتحان. ظهر برگشتم خوابگاه بی هوش شدم از خواب. بیدار که شدم رفتیم شام رو از سلف گرفتیم. اتاق رو جارو برقی کشیدیم. رو فرشی اتاق رو شستیم. یه دوش گرفتم. شام خوردم. حلوا درست کردیم. ظرفا رو شستم. اومدم تو اتاق وسیله های زیر تخت و توی کمدم رو مرتب کردم. حالا هم افتادم رو تخت اهنگ گوش می کنم و فکر میکنم. به مفهوم دلتنگی. به اینکه اونقدری که ما دلتنگ آدما می شیم اونا هم دلتنگ ما می شن؟

روز جهانی بغل

جغرافیای کوچک من بازوان توست

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من

+ علیرضا بدیع

ته مونده ی مغزم

سیستم خوابم بهم ریخته. سرم همین طوری مدام برای خودش نبض میزنه. فکر کنم باز اون بمب ساعتیش فعال شده. تو دو..سه روز اخیر اصلا نتونستم درست و حسابی بخوابم. وقتی امتحان بیهقی و شاهنامه پشت هم باشه انتظار دیگه هم نمی شه داشت. ولی نباید این طوری می شد. این روزا رو میگم. نباید در جواب امتحان چطور بود؟ پیروزمندانه می گفتم: نمیوفتم! قرار بود همه چی خوب پیش بره. چرا اینطوری شد؟ چرا واقعا؟ راستی دیروز تو سلف موقع ناهار گریم گرفت. دقیقا موقعی که داشتم قاشق قرمه سبزی رو می ذاشتم تو دهنم اشکم چکید رو گونم. اولش حالم خوب بودا. برف باریده بود. همه جا سفید شده بود. منم بی خوابی و امتحان و سوزش معده و همه بدبختیامو فراموش کرده بودم. ولی می دونی چی شد؟ نشسته بودم داشتم غذامو می خوردم تو گوشمم هدفن بود. یهو دو تا از هم کلاسیام اومدن تو سلف و رو به روی من لبخند زدن و دست تکون دادن. فکر کردم با من ان. داشتم دست چپمو می بردم بالا که نصفه راه فهمیدم با من نیستن. دستمو اوردم پایین و سرمو انداختم پایین و با خودم فکر کردم اخه چرا باید با من باشن؟! من با کدوم یکی از بچه های کلاس صمیمی ام که بخوان برام دست تکون بدن؟ یه لحظه تنهاییم بهم سیلی زد. یهو بغض کردم و وسط غذا شروع کردم گریه کردن. اره خلاصه. این طوری شد. ولی بدم نشد. بعد چند روز زندگی مترسکی بالاخره بغضم ترکید. تو راه برگشت به خوابگاه همه دخترا و پسرا داشتن برف بازی می کردن و می زدن تو سر و کله هم. اون وقت من؟ مثل مامان بزرگا شال بافتم رو سفت پیچیده بودم و سرمو انداخته بودم پایین و می رفتم سمت خوابگاه. اگه بعد از ظهر با هم اتاقیا نمی رفتیم تو پارک خوابگاه عکس نمی گرفتیم قطعا دق می کردم. این روزا گیجم، مستم، ماتم. نمیدونم چی به چیه؟ فقط یه چیزی وسط سینم می سوزه. جیگر آدم کجاس؟ اره جیگرمم می سوزه. بگذریم. بگذریم که دل پر است و سر پر است و حرف زیاد. بخوابیم. اگه ببره. خوابو می گم. یه ذره رویا ببافیم بلکه جدا شیم از این دنیا.