انگار یکی با مته استخون شونه چپم رو سوراخ میکنه و یکی هم با چکش میکوبه به گردنم! :/

ازماست که برماست

آخر کلاس بود. کلاس تقویتی برای المپیاد ادبی.  دور میز معلم ایستاده بودیم و کلاس بعدی را هماهنگ می کردیم که یک کتاب تاریخ ادبیات دوم انسانی و یک کتاب تست تاریخ ادبیات از کیفش دراورد و رو به بچه های تجربی و ریاضی گفت: هرکی وقت داره ، این کتاب و بخونه و تستش بزنه. آزمون 5 -6 روز دیگر است و کسی وقت نمی کند تو این وقت کم هم کتاب به آن سنگینی را بخواند و هم تستش را بزند. حالا من جلویش ایستاده بودم و بال بال میزدم که "خانم (واو) من این کتابو قبلا خوندم کتاب تست روبدین من تستاش رو بزنم" اصلا انگار من را نمیدید ، رو کرده بود به انها و اصرار داشت که کتاب را یکی از آنها بردارد. آخر گفت : تو رشته ت انسانیه؟ گفتم: اره..گفت : من توقع دارم بچه های انسانی خودشون این کتاب تستا رو داشته باشن، اینو واسه بچه های تجربی-ریاضی آوردم!

اول کلاس بود. معلم ادبیات گفت :جزوه های "انوری" رو دربیارید کار کنیم. گفتم : ما جزوه انوری رو نداریم!    تازه وقتی سرچرخاندم و دیدم اکثر بچه ها جزوه جلویشان است دوزاری ام افتاد معلم جان یکی دوهفته پیش تمام منابع خارج از درس را داده به بچه های تجربی که کپی کنند و آن ها هم دیگر انگار نه انگار...

وقتی یک معلم ادبیات که خودش هم رشته اش انسانی بوده همچین طرز تفکر عامیانه ای دارد. وقتی او هم به برتری ریاضی ها و تجربی ها بر انسانی ها معتقد است دیگر چه انتظاری از بقیه می شود داشت؟

 هیچکدام از بچه ها کتاب را نمی خواست. گفتم: حالا که کسی نمی خواد بدینش به من دیگه. گفت: حالا بذار یه روز فکر کنن..تا فرداا..

آخر کتاب را نداد...

سه دختر و یک چتر در باران...

قرار بود بعداز ظهر روزی که آخرین امتحان مان را می دهیم برویم پارک همدیگر را ببینیم. میخواستیم چهارشنبه برویم که هم آخرین امتحان موکول شد به شنبه هم باران آمد. گفتیم شنبه را حتما می رویم. تو تلگرام هماهنگ کرده بودیم و همه آماده شده بودیم که درست نیم ساعت قبل از حرکت باد های شدید شروع شد. به خودم گفتم نه ، امروز را کنسل نمی کنم. از خانه رفتم بیرون دیدم باران هم نم نم می بارد. برگشتم چترم را گرفتم و رفتم.

وقتی من و حسنا رسیدیم پارک هنوز فاطمه زهرا نیامده بود. ساعت سه بعدازظهر بود و پارک خلوت خلوت. مثل گیج ها توی پارک دور می زدیم و قیافه مان هم داد می زد که منتظر کسی هستیم. در آن وقت از روز و در آن هوا وقتی دو تا دختر را توی پارک ببینند اینجور سرگردان و منتظر، یحتمل فکر می کنند که قراری چیزی دارند!(از آن جور قرار های مذکر-مونثی). از آنجایی که تمام نیکت ها خیس بودند رفته بودیم زیر یک درخت ایستاده بودیم. حالا ما خیلی در موقیت خوبی بودیم یک مرد چهل و اندی ساله هم از دور هی ما می پایید و و با تغییر مکان ما او هم نقل مکان می کرد. آخر از پارک رفتیم بیرون و پیش یک وانت میوه فروش ایستادیم تا راهش را کشید و رفت.

فاطمه زهرا که آمد ، حالا ما مانده بودیم و پارک و باران و یک چتر برای سه نفر. یک دور، دور پارک چرخیدیم تا آلاچیق ها را پیدا کردیم. خداراشکر توی کیف حسنا یک سری چک نویس و برگه امتحانی و کاغذ مجله قلم چی بود که همان ها را گذاشتیم روی حاشیه بلند تر الاچق و نشستیم. خوراکی ها را ریختیم وسط. کمی خوردیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم اما از یک جایی به بعد دیگر واقعا هوا سر شده بود. آن ها غر می زدند و من مدام می گفتم خاطره می شود..خاطره!

یکی دو ساعتی توی پارک نشستیم و بعد رفتیم یکی از پیتزا فروشی های اطراف که یک غذای گرمی خورده باشیم. اما یک پیتزا فروشی که صندلی هایش بیرون مغازه است. وقتی رفتیم توی مغازه که سفارشمان را بدهیم یکی از مشتری ها داشت به  فروشنده می گفت که خوب است مغازه را گسترش بدهند برای زمستان مشتری ها نمی توانند بیرون بشینند ، که همان لحظه فاطمه زهرا گفت :" می شه یه دستمال بدید صندلی ها رو خشک کنیم؟"...فروشنده آمده بود و میز و صندلی ها را خشک کرده بود و ما توی آن سوز با دماغ هایی سرخ و دست هایی که از زور سرما به سختی حرکت می کرد نشسته بودیم و غذایمان را میخوردیم. البته گه گاه هم می خندیدیم. 

خلاصه که هر ادمی باید در زندگی اش از این دست تجربه ها هم داشته باشد. همیشه که برای داشتن        "یک روز خوب" همه چیز مهیا نیست. آدم  ها خودشان "یک روز خوب" ها را می سازند.

این روزها بحث "رژیم" داغ است!

وقتی توی یک خانواده همه اعضای خانواده رژیم می گیرند جز تو ،  میتوانی شب راحت سرت را بگذاری روی بالشت و بدون هیچ گونه نگرانی از خورده شدن شیرینی ها و بستنی های توی یخچال بخوابی. دیگر نیاز نیست که شکلات کاکائو ها و بسته های کافی میکس را توی یک کاسه ته کابینت قایم کنی. اصلا کسی به آن ها نگاه هم نمیکند و اگر نگاه هم کند اراده قوی برای رسیدن به "وزن هدف" به او اجازه دست درازی نمی دهد.

می دانید ما خانواده چاقالو ها نیستیم اما خب اینجور چیز ها را دوست داریم. مثلا پدرم چند سالی ست که  دیابت دارد اما ساعت دو نصفه شب میرود توی آشپزخانه و یواشکی بیسکوییت میخورد. یا مثلا وقتی خواهر بزرگ ها مجرد بودند می نشستیم دور هم و می گفتیم خب..حالا که حوصله مان سر رفته چی کار کنیم؟! و نتیجه مثل همیشه خرید نیم کیلو شیرینی نخودی یا نون خامه ای بود که با یک لیوان چای خورده می شد. اصلا در خانه ما یک کیلو شیرینی نخودی بیشتر از بیست و چهار ساعت دوام نمی آورد!

باز هم می گویم ما خانواده چاقالو ها نیستیم اما این روز ها همه اعضای خانواده رفته اند تو فاز مانکن شدن(!) و تنها کسی که تو خانواده ما اگر رژیم بگیرد بخار می شود من هستم! این روز ها کاربردی ترین وسیله خانه ما ترازو ست. تمام اعضای خانواده روزی ده بار می روند روی ترازو و جیغ می کشند: واای من یک کیلو کم کردم..من نیم کیلو اضافه کردم. اکثر بحث هایشان درباره رژیم است و هر کدام از خواهر ها یک برنامه رژیمی توی گوشی اش دارد و تمام غذاهایش را با کالری اش ثبت می کند. تازه ، داماد دومی سر مصرف میزان کالری در روز با همسرجانش رقابت هم می کند.

حالا من مانده ام این وسط .  از مدرسه که برمی گردم لباس درنیاورده می گویم: ماماااان..گشنمه..ناهار چی داریم؟ می گوید: برنج میخوری یا نون؟ من زیاد اهل جرو بحث و اینا نیستم اما در یک مورد به خصوص زود جوش می آورم و آن این است که از مدرسه برگردم و ناهار نداشته باشیم! می گویم : ینی تازه میخوای برنج و بار بذاری؟!! و مامان با خونسردی تمام می گوید : چی کار کنم؟ ما که برنج نمیخوریم. تو اگه میخوری برات درست کنم.

من واقعا گیج شده ام. سر سفره وقتی همه کم غذا میخورند احساس میکنم من اگر کمی بیشتر بخورم یک آدم شکمو بحساب می ایم. از کنار مغازه ها که رد می شوم و خوراکی ها چشمک می زنند ، من هم برایشان چشمکی می زنم و دستی تکان می دهم و به کودک شکموی درون می گویم که نباید این اشغال پاشغال ها را بخوری! وقتی همه از اراده قوی حرف می زنند آدم هوس می کند که او هم "اراده" اش  را یک جوری بسنجد ، دلش میخواهد بخودش ثابت کند که او هم قوی است. می دانید دیگر بحث جسم و سلامتی و زیبایی نیست بحث قدرت ذهن است. قدرت ذهن برای رسیدن به آنچه میخواهی...برای رسیدن به هدف.

انستیتو

_ رحما...این کلمه ای که تو تبلیغات آرایشگاه ها می نویسن چی بود؟ اِنِستیتو..اَنِستیتو؟!!

داشیم از مدرسه برمیگشتیم که دوستم پرسید. ایستاده بودم و فقط می خندیدم. حالا همه به حرف آمده بودند و هر کس یک تلفظ من دراوردی  می گفت. همه سر این کلمه مانده بودند. من هم.

خیلی حس خوبی دارد وقتی میفهمی چیزی که ذهنت را درگیر کرده ، دغدغه همه بوده :)

سوال بی جواب

چند وقتی است که مادرم مدام می گوید : «امروز فلان چیز رو فراموش کردم این نشونه آلزایمره؟»

دیشب مهمان داشتیم. در کابینت را باز کردم و داشتم بشقاب های همیشگی مهمانی را بر میداشتم که ببرم سر سفره که مادرم گفت : «اونا رو نگیر مال خواهرجونه..نمی دونم چرا خونه ماس.»

خواهرجون بشقاب های میوه خوری همین طرح را دارد. آخر شب باز مادرم همان سوال همیشگی را تکرار کرد...

بغضم شکسته بود.  قطره های اشک سر خوردند روی گونه ام. سرم را انداختم پایین. آمدم در را ببندم که گفت: رحماا..این روزا هم تموم میشه...

چیزی نگفتم. در را بستم.

فرار از پرهام

زیر پتو قایم شده ام. اگر لب تاپ را ببیند باید فاتحه اش را بخوانم. به طرز وحشتناکی هر جا میروم دنبالم می اید و میگوید: خاله شکیباا..خاله شکیبا

 دارم از گرما اب پز میشوم و نفس کم اورده ام. مثل دلفین ها هر چند دقیقه یک بار باید سرم را از پتو ببرم بیرون، نفسی تازه کنم و برگردم به مخفی گاهم.

بر دار کردن حسنک

« و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند ؛ بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند ، خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند ، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده بود.»

«چون از این فارغ شدند ، بوسهل و قوم از پای دار باز گشتند و حسنک تنها ماند ؛ چنان که تنها آمده بود از شکم مادر...»

 

پ.ن: امتحان ادبیات دارم.

اسمت چی بود؟!

اسمم را مادرم انتخاب کرد..رحما.  در فرهنگ لغت جلوی کلمه رحما آمده : ج رحیم، مهربان و رحم کننده. یک کلمه عربی است و البته قرآنی. در همان آیه معروف : " اشداء الکفار رحماء بینهم". 

این روز ها همه برای بچه هایشان اسم های تک با تلفظ های غیر معمول انتخاب می کنند. اما من عقیده دارم که اسم تک زیباست اما تلفظش نباید خیلی دور از ذهن باشد. اسم من هم یکی از همان اسم هایی است که تلفظش تو دهن مردم سخت جا می افتد.

اولین کسی که با تلفظ اسمم مشکل داشت مادربزرگم بود. او هنوز هم به من می گوید: راحنَما! کوچکتر که بودم خیلی سر این ماجرا حرص میخوردم اما در طول زمان فهمیدم که مشکل از مادربزرگم نیست مشکل از اسم بنده است.

هر وقت در جمع جدیدی قرار می گیرم اماده ام که یک ربعی را صرف اموزش تلفظ اسمم کنم. هربار باید برایشان مثل معلم های کلاس اول آرام آرام اسمم را هجی کنم و بگویم : رُ...حَـــ...مـاا. بعد منتظر باشم که دوباره ده قیقه بعد ازم بپرسند : اسمت چی بود؟!

مربی تکواندو ام بهم می گفت: روحما و استاد نقاشی ام _که همه بچه های کلاس را به اسم کوچک صدا می زد _ یک ترم تمام من را به فامیل صدا زد و دو سال بعد تر که دوباره پیشش کلاس رفتم ، یک روز تلفظ اسمم را پرسید و من برایش کلی توضیح دادم و او در طول همان یک جلسه چندباری پرسید : اسمت چی بود؟! و تمام شد. دیگر صدایم نزد..حتما باز یادش رفته بود.                                                   آن روز هایی که رادیو گوش می کردم، یک شب گوینده ها در حین خواندن پیام ها یکهو مکث کردند. قلبم تالاپ تالاپ می زد ، دست هایم یخ کرده بود ، هم استرس داشتم و هم عصبی شده بودم  می دانستم به اسم من رسیده اند و نمی توانند بخوانند. آخر هم با کلی من و من..گفتند : آها..رحمان..آقا رحمان!

اما این ها بدترین خاطره هایم نبودند. تلخ ترینش برمی گردد به سال های دور تر. شش ساله بودم. من و یک دختر چهار ساله روبه‌روی هم در مرکز باشگاه ایستاده بودیم. کلاس تکواندو بود و قرار بود مبارزه کنیم. تمام بچه ها دور تا دور سالن روی زمین نشسته بودند. وقتی مربی اسم هایمان را پرسید تا بچه ها تشویق مان کنند. از میان بچه‌ها صدایی بلند گفت : خــب اسم اون راحت تره ، همونو تشویق می کنیم. اسم رقیبم "هاله" بود و قطعا خیلی راحت تر از رحما بود. ان روز فقط دو نفر من را تشویق می کردند ، خواهرم و دوستش. و نمی دانم از حرص من بود یا ضعف آن دختر دست و پا چلفتی که با ضربه ی اول افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن!

بعضی ها با زیاد بودن اسم شان مشکل دارند. اینکه بعضی جا ها اشتباه گرفته می شوند ، اینکه در مدرسه به فامیل صدا زده می شوند اما اسم های تک هم دردسر های خودش را دارد. دغدغه این روز هایم خواهرزاده دو ساله ام است که می تواند اسمم را بگوید اما از آنجایی که تلفظ رحما گاهی از قسطنطنیه هم سخت تر میشود مدام بهم می گوید : "خاله شکیبا" . شکیبا اسم یکی دیگر از خاله هایش است اما او ترجیح می دهد دو تا خاله شکیبا داشته باشد تا هر بار بخواهد  بگوید : رُ..حــَ ..مااا.

 

نظر سنجی!

دوستان عزیز! میشه نظرتون رو درباره اسم : "رحما" بگید. اگه حالا تلفظ درستش رو می دونید لطفا بگید اولین باری که میخواستید بخونیدش با چه تلفظی خوندید...و اینکه به نظرتون چه جور اسمی میاد.

تلفظش سخته؟... اصلا به نظرتون دخترونه هست؟... بدون اینکه تو نت سرچ کنید هیچ اطلاعاتی درباره ش دارید؟!

خواهش میکنم نظر واقعی تون رو بگید...بلکه خنده دار هم باشه و کمی شاد شیم :)

پ.ن: هدفم رو در پست بعدی خواهید فهمید :)

معنی نداره که..

به نظرم حساب کردن کرایه یه آشنا _ که معمولا میشه زن پسر دایی ِ دختر خاله ت _ تو تاکسی ،  به همون اندازه مسخره ست که توی سوپر مارکت یه آشنا ببینی و پول پفکش رو حساب کنی!

:/

پسر همسایه مان ازدواج کرده...در 17- 18 سالگی.

خواهرش دوسال پیش در 13سالگی ازدواج کرده بود.

زمستان ها قدرت در دست من است.

واقعا رو شن کردن یه بخاری _ که فندکش خراب شده_ با کبریت خیلی کار سختیه؟!!

بخاری خونه مون باید با کبریت روشن بشه بعد توی خانواده ما به جز من هیچ کس این عمل شاقه(!) رو بلد نیست. حالا هر وقت که دست یکی می خوره و اشتباهی بخاری خاموش میشه مامان بابام دو ساعت نازم و میکشن که رحما جوون بیا این بخاری رو روشن کن!...منم واسشون کلی کلاس میذارم و تا بخاری رو روشن کنم دقشون می دم.( خنده شیطانی)

پ.ن: باشد که از این داستان عبرتی گیرید و در یادگیری کارهای ساده ، سهل انگاری نکنید که منت کشی کاری بس دشوار است.

لعنت به فشار های عصبی

لعنت به درد های ناشی از فشار های عصبی..

بستنی را باید توی شب های سرد زمستان خورد.

همچنان که بخار از دهنت بیرون میاید...دست هایت را بهم می مالی..تمام وجودت می لرزد و میگویی: بررریمم..توو مااشیین..بخوررییم.

زنان علیه زنان

برادرم رفته بود کلاس آیین نامه رانندگی. استاد یک خانم نظامی خشک بود. در حین تدریس بود که یکهو درامد :  کی گفته زن ها باید رانندگی کنند؟ اصلا زن نباید کار کند ، زن باید بشیند در خانه!                                    این حرف را زنی گفته بود که خودش هم راننده بود ، هم شاغل.

برادرم میخواست جوابش را بدهد ، جواب پرگویی ها و حرف های احمقانه اش را ، میخواست بگوید یک نگاه به خودت بیانداز بعد حرف بزن! اما هیچ نگفت. سرش را چرخانده بود و دیده بود که بیست تا دختر توی کلاس صاف زل زده اند توی چشم های زن و هیچ نمی گویند.

آبدارچی مدرن

چند ماهی بود که دیگر پیر مرد آبدارچی را درکتابخانه نمی دیدم. در آبدارخانه همیشه بسته بود. هفته پیش اما صحنه ای را دیدم که باورم نشد.                                                                                              سرم را گذاشته بودم روی میز و توی افکار میان درسی خودم غرق بودم که از لای پرده سالن مطالعه چشمم خورد به یک جفت کفش چرمی شیک که جلوی میز کتابدار ها ایستاد و یک دست که لیوان چای را گذاشت روی میز. از لای پرده چیز بیشتری را نمی توانستم ببینم. چیزی که دیده بودم را هم نمیتوانستم باور کنم تا اینکه امروز مطمئن شدم.                                                                                                        بله..این آقا آبدارچی جدید کتابخانه است. حدودا سی و اندی سال دارد. شلوار کتان می پوشد و کت تک و  کفش های چرمی اش از تمیزی برق می زند. خیلی شیک و مودب می آید چای را میگذارد روی میز کتابدار ها و می رود.

اینکه آدم چه کاره باشد و کجای این دنیا باشد مهم نیست ، آدم هرکجا که است باید در کارش بهترین باشد.

هر مادری غروب باید در خانه اش باشد. می دانید ادم وقتی دم غروب از خواب بیدار می شود و مادرش نیست دچار سردرگمی می شود...انگار زمان و مکان را گم کرده است.

شاهزادگان با اسب سفیدشان می آیند!

مهدی بیست ساله است. پدرش برایش آپارتمان کوچکی خریده و قول داده است که 24 ساله شد برایش زن بگیرد. مهدی لحظه شماری میکند برای 24 سالگی. مادرش به مادرم گفته بود که اگر دختر خوبی را میشناسد معرفی کند و مادرم هم گفته بود که بروند روستا. گفته بود که دختر های شهر قبول نمیکنند اما در روستا اگر یک خانواده فقیر باشند قبول میکنند. مهدی بیست ساله است اما به اندازه یک بچه ده ساله میفهد.

سجاد هنوز به سی نرسیده. هفده-هجده ساله که بود همیشه سوار دوچرخه اش توی محله دور میزد و با خودش ترانه ای را زمزمه می کرد. سجاد رفت سربازی. خودش میخواست. میگفت من مشکلی ندارم. رفت سربازی ، سیگاری شد و برگشت. حالا هر روز با آن ریش بلند و مو های آشفته اش می نشیند رو پله کوچک کنار مغازه ای ، خیره می شود به رهگذران و سیگارش را دود میکند. سجاد پدر شده است. چند سال پیش ازدواج کرد. با یک دختر کاملا عادی و زیبا.

پسر ها با معلولیت های جسمی ازدواج میکنند. با معلولیت های ذهنی هم ازدواج می کنند. با دخترانی زیبا. دخترانی که حتما انقدر قبل از ازدواج محدودند که حاضر می شوند با هر شرایطی تن به ازدواج دهند.           آیا کسی با دختران معلول ذهنی هم ازدواج میکند؟ آیا دختری تنها  بایک معلولیت جسمی کوچک میتواند به راحتی ازدواج کند؟

منشاء این مشکلات یک جایی ته افکارمان است. افکار پوسیده ای که انقدر نسل به نسل چرخیده دیگر برای همه عادی شده. همه می پذریند و صدایشان هم در نمی آید.

دی ماه

باز هم روز های سرد و بی روح دی ماه. شب بیداری ها و کم خوابی ها و سردرد ها و چشم های سرخی که 5 صبح توی آینه دستشویی می خواهد باز شود اما نا ندارد. قهوه و چای پی در پی برای اندکی بیشتر بیدار ماندن. همه چیز تکراریست. دی ماه 5 سال پیش و 2 سال پیش و امسال همه شبیه بهم اند. فقط هرسال اندکی خسته کننده تر...اندکی سخت تر.

صبح تا غروب درس خواندن در کتابخانه کوچک شهر. کتابخانه ای که پاتوق 8 ساله ام است و تمام کتابدار هایش آشنایی قدیمی. کتابخانه ی همیشه سردی که روی تمام دیوار ها و میز هایش یک جمله به کرات و با خط های متفاوت نوشته شده است : " خـسـتـه ام. " 

این امتحانات لعنتی گند زده اند به تمام "دی" ماه های عمرمان. توی دی ماه اگر مهمانی و بیرون رفتنی باشد، یا اصلا نمی رویم یا وقتی میرویم هزار با توی دلمان به خودمان فحش می دهیم و عذاب وجدان لعنتی دست از سرمان برنمی دارد.

امید که دی ماهی باشد و بارانی و سوز زمستانی...بعد بدون دغدغه و با خیال راحت آتش بخاری را زیاد کنم و تا چانه بخزم زیر پتو و تخت بخوابم...دی ماهی که روزهایش سرد باشد اما بی روح نه.

این روز ها این گونه ام ...

بچه درسخوان ها سیبیلو نیستند!

دیشب هوس کرده بودم لاک بزنم. رفتم سر سبد لاک ها یک رنگ ملایم تر را انتخاب کردم که برای مدرسه هم خیلی توی چشم نباشد. امروز همینطور که توی سالن ایستاده بودم و مشغول توضیح عواقد عربی برای دوستم بودم ، یکی از همکلاسی هایم ننگاهی به ناخن هایم انداخت و گفت: "رحما  تو اینقدر درس میخونی ، وقت داری لاک هم بزنی؟" خندیدم و چیزی نگفتم. این داستان دیگر برایم تکراری شده. هربار که لاک میزنم با جملاتی این چنین رو به رو می شوم.

اصلا توجه کرده اید تا رتبه های برتر کنکور اعلام می شود و عکس هایشان توی صفحه های مجازی منتشر ، عکس این بچه ها را میگذارند کنار عکس چند دختر سانتی مانتال که مثلا مقایسه ای باشد برای رتبه های برتر کنکور و دخترهای دانشگاه آزاد! خب ، می شود عکس 3در4 این عروسک های مو طلایی را هم ببینیم؟

می خواهم بگویم که بچه های درس خوان تارک دنیا نیستند. ما یک ربات درسخوان نیستیم. ما هم احساس و عاطفه داریم. سرگرمی های مخصوص به خودمان را داریم.  یک کیف، پر از رژ و لاک و گیره های رنگی دخترانه داریم. اگر شبیه شما نیستیم شاید نوع سرگرمی هایمان با شما فرق دارد یا نه ، شاید هم فقط الویت هایمان متفاوت باشد.

و بدانید و آگاه باشید اگر روزی یک بچه درسخوان را دیدید که دو سال پیشش با حالش تفاوت دارد ، او یک فرد عقده ای نیست. او به هدفش رسیده و حالا دارد از زندگی اش لذت می برند.

 

نود درجه چرخش برای نوشتن

امروز دو آقا به عنوان بازرس از طرف اداره آمده بودند سرجلسه امتحان. سرم پایین بود و مشغول نوشتن که چشمم خورد به دو تا کفش که جلوی صندلی ام متوقف شدند. سرم را بالا کردم یکی از بازرس ها بود. اول آرام چیزی گفت که نشنیدم برای همین بلند تر تکرار کرد: شما چپ دستین؟ فکر کنم از نوع نشستم و پیچ و تاب خوردن کمرم برای آنکه بتوانم بنویسم ، فهمیده بود. بعد گفت : مشکل نداری؟ میتونی بنویسی؟            صندلی ام از تک و توک صندلی هایی بود که میز بزرگی دارند که تقریبا تا جلوی دست چپ هم می آید.خیلی هم سخت نبود و از طرفی میدانستم که مدرسه صندلی چپ دست هم دارد و اگر بخواهم میتوانم بیاورم توی سالن. پس گفتم : بله..راحتم ، مشکلی نیست.

مطمئن که شد راهش را کشید و رفت طرف دیگر سالن. ولی خیلی خوب بود ، از این دست توجهات به چپ دستان برایم تازگی داشت.

حافظ جان خسته نباشید.

شب یلدای ما هم تمام شد. شبی که فکر می کردم تفاوت چندانی با شب های دیگر نداشته باشد اما داشت. به صورت غیرمنتظره و برنامه ریزی نشده کلی مهمان جمع شدند خانه مان ، دور یک سفره طویل نشتیم و خوردیم و خوردیم و خوردیم. این میان کمی هم گفتیم و خندیدیم و فال گرفتیم و مثل هر سال کلی به فال هایمان خندیدیم و گفتیم خواجه جان سرش شلوغ است و خسته ست و دیگر دارد میرود جاده خاکی!                                  

 به لطف دورهمی و دیوانه بازی های اخر شب ، شب خوبی بود و یلدا بهانه ی این شب خوب:)