مهدی بیست ساله است. پدرش برایش آپارتمان کوچکی خریده و قول داده است که 24 ساله شد برایش زن بگیرد. مهدی لحظه شماری میکند برای 24 سالگی. مادرش به مادرم گفته بود که اگر دختر خوبی را میشناسد معرفی کند و مادرم هم گفته بود که بروند روستا. گفته بود که دختر های شهر قبول نمیکنند اما در روستا اگر یک خانواده فقیر باشند قبول میکنند. مهدی بیست ساله است اما به اندازه یک بچه ده ساله میفهد.

سجاد هنوز به سی نرسیده. هفده-هجده ساله که بود همیشه سوار دوچرخه اش توی محله دور میزد و با خودش ترانه ای را زمزمه می کرد. سجاد رفت سربازی. خودش میخواست. میگفت من مشکلی ندارم. رفت سربازی ، سیگاری شد و برگشت. حالا هر روز با آن ریش بلند و مو های آشفته اش می نشیند رو پله کوچک کنار مغازه ای ، خیره می شود به رهگذران و سیگارش را دود میکند. سجاد پدر شده است. چند سال پیش ازدواج کرد. با یک دختر کاملا عادی و زیبا.

پسر ها با معلولیت های جسمی ازدواج میکنند. با معلولیت های ذهنی هم ازدواج می کنند. با دخترانی زیبا. دخترانی که حتما انقدر قبل از ازدواج محدودند که حاضر می شوند با هر شرایطی تن به ازدواج دهند.           آیا کسی با دختران معلول ذهنی هم ازدواج میکند؟ آیا دختری تنها  بایک معلولیت جسمی کوچک میتواند به راحتی ازدواج کند؟

منشاء این مشکلات یک جایی ته افکارمان است. افکار پوسیده ای که انقدر نسل به نسل چرخیده دیگر برای همه عادی شده. همه می پذریند و صدایشان هم در نمی آید.