بچه ها لطفا هر گهی که دارید می‌خورید رو بذارید زمین و همین الان به هرکی که دم دستتونه عشق بورزید.

+ توییتر پیپرکات

پ.ن: اگه عشق ورزیدیم و با گه یکسان مون کرد، چی؟

نوافن

تموم شدن قرص نوافن برای کسی که میگرن داره مثل تموم شدن مواد برای یه معتاده‌!

کار و کلاس

امروز صبح اسنپ گرفتم و داشتم به این فکر می کردم که چرا راننده هم ضبط ماشینش روشنه و هم هدفن تو گوششه که یهو چشمم افتاد به صفحه ی مبایلش و دیدم تو کلاس آنلاینه! اِی خدااا... بگردم من. یکی مثل خودم پیدا کردم:))

متاسفانه این روزا وقت کتاب خوندن ندارم. اما کاش یه فرصتی بشه حداقل بیام از کتابایی که تابستون خوندم اینجا بنویسم. یه کتابی هست که زیاد حرف دارم درباره ش. باید بیام بنویسم حتما. باید همت کنم.

عربی

میگم بعد کنکور یهو مثل من جوگیر نشین همه ی کتاب و دفتراتونو جعبه بزنین رد کنین بره. من الان مثل چی پشیمونم که چرا جزوه عربی دبیرستانمو ندارم!

روشنی هایم در روزهای تاریک

دوست دارم بنویسم. طولانی. با جزییات. از آن نوشته ها که رحمای هفده ساله می نوشت. از آن نوشته ها که کمتر آه و ناله درش بود. تخمه هایتان را بیاورید، بنشینید پای حرفم می خواهم برایتان یک عالمه حرف بزنم. پست تولد بیست سالگی ام را یادتان است؟ گفتم بیست سالگی را پرانرژی شروع می کنم و می خواهم هرطور که شده در بیست سالگی خودم کار کنم و پول دربیاورم. حتی اندک. این کار را کردم و حالا سر دومین شغل زندگی ام هستم. شغل هایی که عاشقشان نیستم اما خب برای گذران زندگی باید کار کرد و کار عار نیست و کلی تجربه تا به حال کسب کرده ام. اگر بدانید سر همین کارها چه قدر روابط اجتماعی ام قوی تر شده! اگر می خواهید بدانید بیست و یک سالگی را چطور شروع کردم، باید بگویم بی انرژی، خسته و بی رمق. اما خب، کسی چه می‌داند ته اش چه می‌شود؟

چند ماهی ست که کلاس سه تار می‌روم. تازگی ها از دَنگ دَنگ کردن دارم به یک ریتم هایی می‌رسم. قطعه های کوتاه می‌نوازنم و همین قطعه های کوتاه نورهای کوچکی می شود در قلبم. کجا تمرین می کنم؟ در آموزشگاه. خانم منشی نوازنده. هیچ چیزم شبیه منشی ها نیست. آخر کدام منشی ای شلوار بندکی می پوشد با موهای دو وَر بافته یا گوجه‌ای بعد هی می رود توی اتاق برای خودش سه تار می زند و یا پشت میزش می نشیند و هدفن به گوش میگوید: "استاد صدام میاد؟ جواب سوال رو بگم؟" اصلا مگر همه منشی ها باید موهای زرد و آرایش غلیظ داشته باشند؟ منم یک منشی شلوار بندکی پوشم که یکی از بچه بهم گفته بود:" بهت می خورده شونزده هیفده سالت باشه!" :)) بله جانم. به لحاظ عجیب غریب بودن، خانم شیرزاد را گذاشته ام توی جیبم!

کلاس خیاطی هم می روم. گفته بودم؟ خیلی خب، باز هم می گویم. می خواهم خیاط بشوم هی لباس های قشنگ قشنگ برای خودم بدوزم. خیاطی را دوست دارم فقط کاش وقت بیشتر برای تمرین داشتم. یک طوری سر خودم را شلوغ کرده ام که وقت نفس کشیدن هم ندارم.

درس های دانشگاه را هم می خوانم. اوایل خیلی عقب افتاده بودم. هفته ی قبل جبران کردم و سعی کردم درس های عقب افتاده را تقریبا بخوانم. اوضاعم داشت خراب می شد، استاد ازم می پرسید، از کلاس می آمدم بیرون. به همین ضایعی! و انقدر پرروام که به روی مبارک هم نمی آوردم:)) اما خب وقتی درس ها را می خوانم خودم آرامش روحی بیشتری دارم.

راستی یک خبر جدید دارم که مطمئن ام بهتان نگفته ام. میم عزیزم باردار است. دوباره دارم خاله می شوم. یک نی نی قیشنگ در راه است که از همین حالا قربانش می شوم. 

دیدید این بار کمتر غر زدم؟ خوب بود؟ امشب دختر خوبی بودم. هااا...یک مرضی هم گرفته ام! مرض خرید اینترنتی. هی خرید می کنم. هی خرید می کنم. همه ش هم اینترنتی. دینگ دینگ انتخاب میکنم و می نشینم منتظر بسته ی پستی. انقدر کیف دارد که نگو! ولی خب دیگر دارم زیاده‌روی می کنم. وقتی جایی نمی روم این همه لباس به چه کارم می آید آخر؟ یک ژل صورت سفارش دادم چند روز پیش که اسم اصلی اش، آمپول چای سبز است. از آن گران قیمت ها. کره ای است. بی صبرانه منتظرم برسد، بزنمش به صورتم و احساس لاکچری بودن کنم. اگر بدانید از کی خریدم! از فریبا. همین فریبا دیندار خودمان. همان که خنده های صورتی را می نویسد؟ بله بله..دقیقا! فریبا زودتر پست کن که منتظرم.

گفتم صورت. چند وقت پیش صورتم را زالو انداختم برای بهبودی جوش ها. اولش چشم هایم را بستم و نگاه نکردم. خیلی هم سخت نبود. بعد که فیلمش را دیدم تنم به رعشه افتاد که همچین موجود چندشی روی صورتم بوده! پس به شما پیشنهاد میکنم اگر می خواهید امتحان کنید چشم هایتان را ببندید و اصلا نگاه نکنید. حالا تاثیر داشته؟ بله..بله. باز هم می خواهم بگذارم. خیلی تاثیر داشت. جوش های گونه هایم خوب شده و ایندفعه می خواهم روی پیشانی و چانه ام بگذارم. کمی چندش است قبول دارم اما خب شاعر چه می گوید؟ می گوید: " بکُش و خوشگلم کن!" بله. 

ویرم گرفته جلوی موهایم را چتری بزنم. احتمالا به زودی این کار را بکنم. اگر خیلی هم بهم نیامد، به درک. دنیا که به آخر نمی رسد. در عوض توی دلم نمی ماند.

آره جانم. اهل خانواده رفته اند مهمانی من گفتم می مانم خانه که درس بخوانم، حالا آمده ام اینجا و دارم برای شما سخنرانی می‌کنم. سکوت گیر آورده ام ، دراز کشیده ام کنار بخاری و نطقم باز شده. به هرحال گفتم این ها را هم بنویسم نگویید باز این دختر غرغرو عه پست گذاشت! بیایید ببینید که این همه نوشتم و جلوی خودم را گرفتم تا غر نزنم. بیاید ببینید که امشب چه دختر خوبی شده ام. فردا شال نارنجی ای که سفارش داده ام می رسد. آمپول چای سبز هم که در راه است. مگر می شود دختر خوبی نباشم؟ تازه چونکه جوراب قشنگ هایم جامانده خوابگاه می خواهم چندتا جوراب قشنگ هم بخرم که از این حال و هوا دربیایم. خودتان که می دانید جوراب ها چه قدر به من انرژی میدهند. می خواهم چندتا جوراب قشنگ بخرم که سرکار بشوند همدم ام. هی نگاهشان کنم، ذوق کنم، خستگی ام در برود. بله جانم. سخن کوتاه کنم. درازه گویی کردم. شب به خیر.

کفشای قشنگم

ترکیب دختری که داره از درد پی ام اس پاره می شه، کتونی های جدیدش تو محل کارش غیب شده، باوجود کمردرد و شکم درد چهل دقیقه تو ماشین وسط خیابون منتظر مامانش بوده که جواب تلفنم نمی داده؛ چی میشه؟ میشه من که الان مثل یه ببر زخمی ام. درد دارم، اعصاب ندارم و دلم می خواد یکی رو بزنم.

th

زَت ، زیس ، زوز ، زیز

اینا چیه؟ تلفظ یه معلم زبان از: that، this، those، these

چی می تونم بگم واقعا؟ خدایا منو گاو کن. th رو کاملا z تلفظ می کنه. گاهی وقتا که تند حرف میزنه انگار داره مثل زنبور ویز ویز میکنه:/

کاش اون اسپرم لعنتی با اون تخمک کوفتی قاطی نمی شدن که من ناخواسته به وجود بیام.

اومدم که چی بشه آخه خدا؟ رسالت من تو این زندگی کوفتی چیه؟ غم خوردن؟

من خیلی حالم بده. واقعا دیگه تحمل این همه مشکل و بار روانی رو ندارم. هر روز از دیروز بدتر. روزای وحشتناکی رو می‌گذرونم. جسمم ضعیف شده، اعصابم ضعیف شده. روحم داغونه. هرشب کارم شده گریه. اگه این اشکا هم نبود که تا حالا صدبار سکته کرده بودم.

از این تولد یهویی ها

امروز عصر خسته و با سردرد داشتم تو بالکن آموزشگاه برای پیج دستبندم عکاسی می‌کردم و مدام زنگ می‌زدن و بچه ها میومدن تو. اون وسطا یهو دیدم دوتا از دوستام کیک و کادو به دست روی پله ها هستن و اومدن منو سورپرایز کنن. خیییلی خوب بود. خیلی چسبید‌. با یکی شون برنامه ریزی کرده بودیم چند روز دیگه اون یکی رو سورپرایز کنیم. فکر کردم امسال برنامه ای برا تولد من ندارن:)) اما خب داشتن. چه قدرم قشنگ بود.

اینم از روزگار ما

می‌خوام بیام بگم حسودیم نمیشه اما شما که غریبه نیستید، حسودیم می‌شه! حسودیم شد وقتی مامان اومد گفت علی پزشکی شهر خودمون قبول شد. البته کم ذوق هم نکردم. مامان با یه لحن معمولی گفت آره پزشکی قبول شد. و من در جوابش گفتم کم چیزی نیستا! روزانه قبول شده. اونم پزشکی!! آفرین بهش.

اما خب خودمونیم. بعد فکر کردم شرایط درس خوندن اون چطور بوده؟ من چطور؟ صد البته که من یه سره تو زندگیش نبودم اما خب میدونم از من خیلی شرایط بهتری داشته. یا هانیه که چند سال پیش بعد یه سال پشت کنکوری پزشکی قبول شد و مادربزرگش گفت راه دور نزنین هرچی خرجش بشه می‌ دم بین الملل شهر خودمون بخونه‌. پزشکی...بین الملل:) شهریه ش چه قدر میشه؟:) آره خلاصه. الانم که با هم کلاسیش ازدواج کرد میگه برام جهیزیه نخرین ما می خوایم برا تخصص بریم خارج از کشور. جونم براتون بگه که این دختره کم درس نخوند. تو کل زندگیش داشت درس می‌خوند. اما خب از بچگی تمام کلاس های تقویتی و کمک درسی رو رفته. یه سره از این کلاس به اون کلاس بود. حالا نمی خوام بگم اونا تلاش نکردن. می خوام بگم اونا شرایط درس خوندن داشتن اما من نداشتم! درس خوندن من بیشتر شبیه جنگیدن بود:) منم مثل خر تلاش کردم. اما تهش چی شد؟ نتیجه ش بد نشد اما اون چیزی نبود که من می خواستم. توانایی و تلاش من خیلی بیشتر بود. الان اونا شدن خانم دکتر و اقای دکتر از ترم یک. به ما یه نفر باریکلا هم نگفت. گفتم تهران قبول شدم. گفتن همین شهر خودمون قبول نمی شدی؟ بازم بحثم پزشکی نیست. من نه رشته م تجربی بود، نه روحیه م به پزشکی می خوره. اصلا دلشو ندارم. بحثم اینه که حسودیم می شه به کسایی که شرایط درس خوندن رو دارن و من که بدون اینکه کسی زورم کنه درس بخون، خودم می خوام بخونم اما شرایطش رو ندارم! حسودیم می شه و از خودم خجالت می کشم به خاطر این حس. به خاطر حسی که نسبت به هم بازی های دوران بچگیم دارم. کسایی که عین خواهر و برادر دوسشون دارم و موفقیت شون واقعا شادم می کنه. اما چرا؟ چرا من همیشه برای کوچک ترین چیزها تو این زندگی لعنتی باید بجنگم؟ چرا از الان باید غصه ارشد رو بخورم و به این فکر کنم شرایطم برای کنکور ارشد بهتر از کنکور کارشناسی نشده که هیچ، بدترم شده! واقعا مسخره ست. گاهی حس می کنم کل تلاشم برای درس خوندن، اون یه ماهی که سر امتحانای نهایی یه شبم تا صبح چشم رو هم نذاشتم، اون شبایی که مامان کتاب رو از دستم می کشید و می گفت بسه! برو بخواب. این شونه دردی که به خاطر کوله های سنگین گرفتم. این چشام که به شدت ضعیف شده. گاهی فکر می کنم همه و همه گل لگد کردنی بیش نبوده. تلاش بی حاصل. تلاش بیهوده. تلاش بی ثمر. آره؟ اینطوریه؟ نمی دونم. فقط جالبه اینجاست که همچنان قصد دست کشیدن از این راه رو ندارم.

گریه

گریه سوی چشم رو کم می‌کنه؟ شاید از بس تو این چند سال اخیر هرروز و هرشب گریه کردم، چشام انقدر ضعیف شده.

نامه ی هشتم

ادامه نوشته

۲۱

سلام. بیست و یک ساله شدم.

آرزوی تولد؟

"خدایا! بیست سالگیم که شبیه بیست سالگی نبود، کاش بیست و یک سالگیم شبیه بیست و یک سالگی باشه."

شیش.آبان.نود و نه

کمد دیواری

حریم شخصی برای من کلمه ای غریبه. امشب یه لحظه اونقدر مستاصل شده بودم که پناه بردم به پناهگاه کودکی هام. وقتی بچه بودم، قهر که می‌کردم می رفتم تو کمد دیواری اتاق مامان و بابام می نشستم. یه کمد دیواری کوچیک یک در یک. امشبم رفتم تو کمد. پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو خرت و پرتای تو کمد. از داخل که دستگیره نداره برای همین یه بالشت گذاشتم پشت در که درش بسته بمونه. تو کمد خوب بود. تنها بودم، تاریک بود. نیم ساعت تو همون حالت چنبره زده اونجا موندم و گریه کردم. تهش فکر می‌کنی چی شد؟ بابام اومد تو اتاق و اون بالشت پشت در رو برداشت تا دراز بکشه. در، باز شد. نور خورد به صورتم. حریم کمد دیواری هم از بین رفت. کنج امنم، ناامن شد. از کمد اومدم بیرون. دیگه فایده نداشت.

ترش

با معده خالی یه انار ترش خوردم‌، دارم بیهوش می‌شم. فشارم افتاد اصن‌.

بی‌دندون

دیشب خواب دیدم دونه دونه دندونام داره می‌شکنه‌. همه خورد می شد می‌ریخت تو دهنم. وحشتناک برا یه لحظه ش بود. فوق وحشتناک بود خوابش!

حالا این یکی‌ش بود. دیشب تا صبح خواب مزخرف دیدم.