حریم شخصی برای من کلمه ای غریبه. امشب یه لحظه اونقدر مستاصل شده بودم که پناه بردم به پناهگاه کودکی هام. وقتی بچه بودم، قهر که می‌کردم می رفتم تو کمد دیواری اتاق مامان و بابام می نشستم. یه کمد دیواری کوچیک یک در یک. امشبم رفتم تو کمد. پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو خرت و پرتای تو کمد. از داخل که دستگیره نداره برای همین یه بالشت گذاشتم پشت در که درش بسته بمونه. تو کمد خوب بود. تنها بودم، تاریک بود. نیم ساعت تو همون حالت چنبره زده اونجا موندم و گریه کردم. تهش فکر می‌کنی چی شد؟ بابام اومد تو اتاق و اون بالشت پشت در رو برداشت تا دراز بکشه. در، باز شد. نور خورد به صورتم. حریم کمد دیواری هم از بین رفت. کنج امنم، ناامن شد. از کمد اومدم بیرون. دیگه فایده نداشت.