روزی سه بار

فکر می کنین دختری که تو یه دانشگاه دولتی درس می خونه، کار می‌کنه، کلاس سه تار میره، گلدوزی میکنه، کتاب میخونه، به پوست و موش اهمیت میده و هر روز هم ورزش می کنه، خیلی شاد و بانشاطه و امید به زندگی توش موج می‌زنه؟

خب باید بگم اون دختر روزی سه نوبت هم گریه می‌کنه و اینا رو کسی نمی‌بینه. کاش افسردگی شاخ و دم داشت، نه؟

بالم لب

یه فاکینگ بالم لب شده شصت تومن! دیگه به من نگین چرا لبت خشکه؟...لبت پوست پوست شده...عه، لبت داره خون میاد!

وقتی سرم را می گذارم روی میز، صداها را جور دیگری می‌شنوم، صدای نشستن و تکان خوردن خودم را هم می‌شنوم، حتی صدای دویدن یک موش کور و نوک زدن یک دارکوب را توی دلم، انگار که گوش هایم صد برابر تیز‌تر شده باشند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

پ.ن: توصیف صداهایی که وقتی سرمان را روی میز می گذاریم می شنویم! توجه به جزییات همیشه برای من جذاب بوده.

جهان توهمی است با‌شکوه، با همه‌ی جزییاتش.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

موش‌‌کوری با سرعت توی تنم می دوید و با پنجه هایش گودال بزرگی را توی دلم حفر می کرد، عمیق، عمیق، عمیق‌تر...

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

توی راه مدرسه، وقتی که اتوبوس پیچ‌ها را دور می‌زند و از گوشه کنار شهر، بچه‌ها را جمع می‌کند، پچ پچ‌ها شروع می‌شود، خاطرات معمولی روز گذشته، استرس داشتن امتحان و گفتن رازهای بزرگ و کوچک در گوش‌ هم. من دوستی ندارم که توی اتوبوس منتظرم بماند، تا قبل از آمدنم به ده نفر گفته باشد: "جای دوستم است، ننشینید لطفا!" تا با خوشحالی کنارش بنشینم و رازهایش را در گوشم پچ‌پچ کند. من هیچ دوستی ندارم که برایم صبح‌ها و ظهر‌ها توی سرویس جا بگیرد و برای اینکه من کنارش بنشینم با ده نفر دعوا کرده باشد. به خاطر همین است که کنار پنجره مینشینم و آن‌قدر بیرون را تماشا می‌کنم تا به مدرسه برسیم.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

پ.ن: می‌دونی اینکه دوستی نداشته باشی تا رازهات رو در گوشش پچ‌پچ کنی و رازهاش رو در گوشت پچ‌پچ کنه، یعنی چی؟ من می‌دونم! چون منم کنار پنجره می‌نشستم و بیرون رو تماشا می کردم.

درواقع هیچ‌کس من را دوست صمیمی خودش نمی‌داند و خب وقتی کسی دوست صمیمی نداشته باشد، به ندرت پیش می‌آید که با کسی دعوایش شود یا قهر کند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

می روم کنار دریاچه. پاهایم را توی خنکی آب فرو‌می‌کنم. پاهایم موج کِرِم‌رنگی می‌شود و در آب می‌رقصد. بعد حسی شبیه یک اتفاق خوب از پاهایم بالا می آید و آرام توی دلم پخش می شود. موج کِرِم‌رنگ جمع می شود و می‌چسبد به پاهایم. انگشت هایم توی آب شبیه ماهی می شوند‌.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

وقتی زیر سایه‌ی درخت بزرگم دراز می‌کشم و برگی می‌افتد، فکر می‌کنم درخت مهربانم می خواهد بگوید‌: "خوشحالم اینجا دراز کشیده ای، زیر سایه‌ی من!"

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

من صدای آب را می شنوم، صدای شاخه‌ها و برگ‌ها را ، صدای مگس‌ها، پشه‌ها و حشره های ریز را می شنوم. می شنوم که چیزی جایی میان سبزه ها فیس فیس می کند، حتی بعضی وقت ها که سرم را می گذارم زمین صدای سبزه ها را هم می شنوم، صدای زمین را، صدای دنیا را و صدای دریاچه را که به زبان آب با من حرف می زند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

یکی از قشنگ ترین اتفاق ها این است که کسی تو را با نامی که دوست داری، آن هم با پسوند عزیزم خطاب کند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

هودی

قصد کردم حقوق ماه بعدم رو که گرفتم یه هودی بخرم. از یه هفته پیش تا حالا انقدر تو اینستا عکس هودی باز کردم که دیگه حالم داره از هرچی هودیه بهم می خوره.

چَت می؟

می خوام به غم ها بگم:

چَت می اَ جونم...ها؟ چت می اَ جونم؟

امانت

خانومِ دوست دال بارداره. دوقلو. همش تو خونه نشسته. دوستش اومده خونمون گفته یه کتاب از کتابخونه‌م بهش قرض بدم خانومش بخونه. یه کتاب بهش دادم. گفتم مهلتش یه ماهه س. و به همین صورت هم باید برگرده. روی کتابام حساسم و به هرکسی قرض نمی‌دم. اما در کل کتاب قرض دادن رو دوست دارم. چون معتقدم کتاب باید دست به دست بچرخه و خونده بشه. البته بعدش صحیح و سالم به صاحبش برگرده!!

آقا بسم الله

یه مدت عادت داشتم صبح که از خونه می رفتم بیرون میگفتم: بسم الله رحمن الرحیم. اصلا قبل هر کاری می گفتم. بارها در روز. یه صبح نشسته بودم تو تاکسی و داشتم می رفتم مدرسه، دستمو دراز کردم سمت راننده که کرایه رو بدم، می خواستم بگم:"بفرمایید" با صدای بلند و رسا گفتم:" بسم الله..." بعد یهو به خودم اومدم که من چی دارم میگم و ادامه دیگه ادامه ندادم. جالب اینجاست که کسی به روی خودش نیاورد اما خودم تا آخر مسیر سرم رو خم کرده بودم و از خنده شونه هام می لرزید.

هم‌ذات‌پنداری

دارم کتاب "سنجاب ماهی عزیز" رو می خونم. می خونم، گریه می کنم. می خونم، گریه می کنم. می خونم، گریه می کنم. فکر می کنم فریبا شخصیت هاش رو از روی زندگی من نوشته!

ستاره

مرگ اتفاق عجیبی است و باور آن عجیب تر. امروز چهلم ستاره بود. ستاره زنی حدودا شصت ساله بود. چهارشانه و قد بلند. سرحال. همسایه مان بود. یکهو مریض شد و مرد‌. هنوز مرگش را باور نمی کنم. چند روز پیش زنی را دیدم سر کوچه مان ایستاده بود. چادر سرش بود و عین ستاره ایستاده بود. چند لحظه خشکم زد. اول فکر کردم ستاره ست و میخواستم سلام کنم اما بعد یادم آمد که ستاره دیگر نیست.

حالا که ستاره نیست، گل هایش چه می شود؟ او یک عالمه گلدان قشنگ کنار در خانه شان گذاشته بود.

مامان یک گل نارنجی توی کوچه کاشته. یک روز پسرش آمد گفت: می شه از این گل چند شاخه ببرم سر خاک مادرم؟ مادرم این گل شما رو خیلی دوست داشت.

آوازهای خیابانی

یکی از مزایای ماسک اینه که می تونی تو خیابون همراه آهنگی که از هندزفری تو گوشت پخش می‌شه زمزمه کنی و کسی لب هات رو نبینه. امروز یه عالمه آهنگ خوندم تو خیابون. نمیدونم صدام تا چه حد بلند بود اما خب، مهمم نبود. 

ماتیک

امروز حوصله م سر رفته بود، گفتم چیکار کنم؟ یه رژ قرمز می زنم. جهت تنوع در چهره. حالا یکی از معلما از صبح هی رد میشه دست می کشه رو لبش می خنده. میگه امروز یه خبرایی هستا. میگم اینجا آخه؟ میگه بعد کار! میگم اون موقع دیگه من خسته و مونده یه سره می‌‌رم خونه. تازه با این قیافه خسته آخه؟:))) میگه این خنده های مستانه‌ت یه چیزی میگه. یاد جوونی های خودم می‌افتم. نمیدونه من همیشه خدا تو بی‌ربط ترین موقعیت های ممکن نیشم باز میشه. میگم بابا یه رژ زدم برای شما زیبایی بصری ایجاد کنم! برام یه بوس تو هوا می فرسته.

آدم مگه فقط برای یه قرار رژ قرمز میزنه؟ پس دل کوچک خودم چی؟ اصلا شما می دونید من قبل درس خوندن موهامو می بافم و لاک یا رژ می‌زنم؟ خودمم نمی دونم فلسفه‌ش چیه اما تمرکزم بیشتر میشه. آره خلاصه اینجوریه‌.

شاملو

دارم نامه‌‌های شاملو به آیدا رو می‌خونم. این مرد قلم جادویی داره؟

کاپ اخلاق

امشب داشتیم فوتبال دستی بازی می کردیم. من و دال تو یه گروه. پسرچه و شوهرمیم تو یه گروه. دست اول رو اونا بردن، دست دوم رو ما. پسرچه گاهی اوقات وسط بازی ناراحت میشد میگفت من بازی نمی کنم. من بلد نیستم گل بزنم. من نمی تونم. از اون طرف باباش شوخی می کرد می گفت خاله رحما باید یه کاری کنی امشب پسر من ببره. منم میگفتم پسرچه یارت رو تنها نذار. ببین رفتی گل زدیم بهتون. بیا بازی کن. قوی. بازی همینه دیگه. یا می بری یا می بازی. میگفت تو نمیذازی من گل بزنم. می گفتم تو حریف منی. من بذارم تو گل بزنی؟ مگه میشه؟ خودش خنده ش می گرفت. من با بچه ی لوس قهرو حال نمی کنم. بچه باید پررو باشه. باخت، شکست خورد، زمین خورد خودش بلند شه، راهش رو ادامه بده. امشب تو بازی کاملا جدی بودم. انگار که تو تیم رو به رو هم دوتا آدم بزرگ نشسته. چندتا گل خفن هم خود پسرچه بهم زد. بازی آخر رو با یه امتیاز اختلاف ما بردیم پسرچه اولش ناراحت شد اما یادگرفت همیشه قرار نیست برنده باشه و با لوس بازی نمی تونه به برد برسه بلکه باید جدی براش تلاش کنه. خودش اومد به من و دال دست داد با خنده گفت تبریک می گم که برنده شدین. منم یه دستشو بردم بالا و جعبه مدادرنگیش رو دادم دستش و گفتم کاپ اخلاق این مسابقه تقدیم میشه به پسرچه!

مامان

میم امروز جراحی داشت. زنگ زدم به مامان حال میم رو بپرسم. صداش گرفته بود. معلوم بود گریه کرده. وقتی یه نفر مریض میشه، مامانش بیشتر از خودش درد می کشه.

استاد فلاح

یکی از استادامون فوت شد. استاد خیلی مهربونی بودن. استاد شاهنامه. واقعا ناراحتم:((

پیژامه

یه سوال دارم. چرا شلوار خونگی انقدر گرون شده؟ الان میگین:"عزیزززم چی گرون نشده؟؟؟" موافقم. اما واقعا مسخره ست. یه فاکینگ پیژامه ۶۰_۷۰ تومن! از همین پیژامه نخی گلی گلی ها! دیگه شلوار مام بزرگی هم نمیشه خرید.

شمر

حالا بماند که مامان هی میره میاد میگه چکمه یزید خریدی.

پ.ن: البته این چیزی از ارزش های بوت قرمز قشنگم کم نمی کنه چون من همیشه آرزوم بود یه جفت بوت قرررمز داشته باشم^-^

فکرکن رنگ لپات با کفشات ست شه!

اینم بوت های قرمز من. قرار بود ورنی باشه ولی گفتن تولیدی ورنی نداره، با چرم مات برام زدن. به هر حال نتیجه شد این:)))

کوچیک بودم یه کتاب داستان داشتم اسمش بود قورباغه خجالتی. داستان یه قورباغه بود که خیلی خیلی خجالتی بود. عین خودم. این قورباغه قصه ی ما یه جفت چکمه قرمز داشت که هروقت خجالت می کشید، صورتش می شد همرنگ چکمه هاش! الان این بوت ها رو می بینم یاد چکمه های قورباغه خجالتی می افتم:))

آب چکون

میدونی دیشب چیکار کردم؟ بعد مدت ها تنهایی پیاده روی کردم. اونم زیر بارون. اولش نم نم بود. بعدش شدید شد. بارون می بارید هر قطره ش قد یه پفک نمکی. از سر و صورت و موهام آب می چکید. شیشه عینکم هم بخار گرفته بود هم خیس بود. انگار با چشم بسته داشتم راه می رفتم‌. از یه جایی به بعد دیدم من تنها دیوونه ای هستم که زیر سقف مغازه ها نایستاده ‌و بدون چتر داره وسط پیاده رو راه میره. تو راه برگشت که مجبور شدم تو صف تاکسی بایستم دیگه لرز کرده بودم اما خب، چسبید. هر چند وقت خوبه آدم از این حرکتا بزنه.

چه روز بارونی دلگیریه امروز. با یه من عسلم، شیرین نمیشه.

تدریس

خب من منشی یه موسسه زبان شدم. میم هم اینجا معلمه‌. امروز میم حالش بد بود، نمی تونست بیاد، من به جاش تدریس کردم. 

باید بگم تدریس رو دوست دارم و جذابه. البته خسته کننده هم هست، خیلی از آدم انرژی می گیره. اما در کل دوست داشتنیه.