به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
+ حافظ
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
+ حافظ
شقز می دونید یعنی چی؟ یعنی آزردگی و کدورتی که از بین نرود. تو کتاب اقرب الموارد این طور معنی شده: "چیز هایی که به دل بچسبد و از آن جدا نشود."
یه بار بهم گفت بشین فکر کن موقعیت هایی که تونستی احساساتت رو بروز بدی بنویس. میدونی؟ وسط فکر کردن متوجه یه چیز مسخره شدم. اینکه اکثر موقعیت هایی که تونستم احساساتم رو بروز بدم جاهایی بوده که کسی ازم ناراحت شده بود و من اظهار پشیمونی کردم و عذر خواهی. اما هرچی فکر کردم یه موقعیت تو ذهنم نیومد که من ناراحت شده باشم از کسی و ناراحتیمو بروز بدم و اون عذرخواهی کنه. خوب فکر کردما. از دوران بچگی تا حالا. اگرم بوده خیلی خیلی نادر بوده که من با حافظه قویم یادم نمونده. نمیدونم چرا همه از من ناراحت می شن ولی من حق ندارم از کسی ناراحت شم؟ انگار منو از سنگ ساختن. هر کی میاد یه تفی می اندازه و من همچنان باید بایستم لبخند بزنم. جالبه. یه عمر فکر می کردم ناراحت شدن لوس بازیه و زود باید فراموش کرد و بخشید. اما از امروز تصمیم گرفتم ناراحت شم. یه ادم احساساتی باشم. حساااس باشم. که بگم تو این سینه سنگ نیست. دله والا. دل.
کاش یکی ازم می پرسید:
?Are you ok
دیشب خواب دیدم دارم موتور سواری می کنم. موتور سواری همیشه یکی از آرزو های بزرگ من بوده و هست. موتور زیاد سوار شدم ولی دوست دارم خودم برونم. تو خواب سرعتم 130 تا بود. داشتم پرواز می کردم. حس فوووق العاده ای بود. یه جا هم وسطای مسیرم یه چاله خیلی بزرگ اومد جلوم که من از کنارش عبور کردم. که اگه می افتادم توش صد در صد می مردم. ولی نیوفتادم. اونجا به دست فرمونم افتخار کردم. کاش خوابم به واقعیت بپیونده. کاش بتونم اون حس پرواز و رهااایی رو تو واقعیت تجربه کنم. گاز بدم و به هیچی فکر نکنم.
داریم درباره کنکور و انتخاب رشته و این چیزا حرف میزنیم. یهو قاطی میکنم و همین طور که دارم قرصامو میندازم بالا می گم ینی چی که بچه های تجربی رو فرت و فرت پخش می کنن تو رشته های انسانی؟!! چرا بالاترین رشته ما که حقوق باشه باید تو دفترچه اونا باشه؟ که ما خودمونو پاره کنیم نتونیم قبول شیم بعد اونا تو رشته های خودشون که قبول نشدن بیا حقوق بخونن؟؟ اصلا اونا مگه فلسفه خوندن؟ جامعه شناسی خوندن؟ عربی خوندن؟!! یهو میگه خیلی خب تو چرا انقدر برای چیزای و غیره حرص میخوری؟
چیزای " و غیره" اصطلاح جالبی بود. اره..من برای چیزای و غیره زیاد حرص می خورم. اصلا من کلا زیاد حرص می خورم. آدمای عادی دور و برم شاید اینو نفهمن ولی کسی که خوب منو بشناسه اینو می فهمه. مثلا مامان همیشه میگه انقدر الکی حرص نخور. همین طوریه که هی سردرد میگیری دیگه. امروز یاد حرف مامان افتادم. همین که ساکت شدم احساس کردم رگای مغزم تیر می کشه. باید برای چیزای و غیره کم تر حرص بخورم.
خوابم نمی بره
خوابم نمی بره
خوابم نمی بره
من بغل می خوام. یه بغل محکم.
از صبح سر درد دارم. شدید. اونقدر شدید که توان هیچ کاری ندارم جز زیر پتو رفتن و آرامش گرفتن تو محیط تاریک و نشستن رو تخت و خیره شدن به رو به رو تو سکوت. هم اتاقیامم مدام کلیپ های چرت و پرت می بینن تو اینستا اونم بی هدفن. سرم توان تحمل هیچ صدای اضافه ای رو نداره. هدفن رو برای چی ساختن؟ چرا با هدفن کلیپ نمی بینن یا اهنگ گوش نمی کنن؟ اصلا به نظر من آهنگای هر فرد به اندازه شورتش شخصیه! چرا من باید اهنگای اونا رو گوش کنم در حالیکه مورد علاقم نیستن؟ یا اصلا شاید من نخوام اون لحظه اهنگ گوش کنم. به هر دلیلی. خودم تا کسی درخواست نکنه اهنگ بذار هیچ وقت تو محیطی که یه نفر دیگه جز من توش هست بی هدفن اهنگ گوش نمی کنم. شما هم گوش نکنین. هدفن چیز خوبیه. ازش استفاده کنین. برای احترام گذاشتن به گوش دیگران اختراع شده. برای اینکه نشون بده شما بی شعور نیستین. پس ازش استفاده کنین.
در حال حاضر یه اتاق تاریک می خوام و یه سکوت محض. کاش می شد محتویات مغزم رو عق بزنم تا سبک شه.
تا حالا با فیلم طنز گریه کردین؟ وسط دیالوگای خنده دارش مثلا؟ امروز وضعیت من تو سینما این شکلی بود. تو اوج خنده های مردم من اشکام می چکید رو صورتم. دستامم یخ زده بود. راستی سینما چرا انقدر سرده؟ واقعا سرده یا من سردم بود؟
صبح روز سفر کیف کارتم که حاوی سه تا کارت بانکی، کارت ملی، کارت دانشجویی و کارت متروی دانشجویی بود؛ گم شد. مزخرف تر از این نمی-شه. یک ساعت وقتم رفت برای گشتن، اخر هم پیدا نشد. حالا هم دیرم شده و باید تا راه اهن هرجا از مترو پیاده شدم بدو ام.
کاش حالا که قراره بعد از یازده سال برم مشهد حداقل اعصابم آروم بود.
دیروز حوالی ظهر نشسته بودم کف قطار تهران_کرج. کوله ام توی بغلم بود. پاهایم را به زور جمع کرده بودم و احساس می کردم خانمی که بالای سرم ایستاده هر آن ممکن است بیوفتد روی سرم. به سختی هدفنم را گذاشتم توی گوشم و اهنگی را پلی کردم. وسط صدای اهنگ و همهمه مسافران و دست فروش ها یکهو صدای تنبک و ویلوون بلند شد. چند لحظه زدند و بعد صدا قطع شد. یک خانمی از طبقه بالای قطار داد زد:" بزن..بزن...من برات پول جمع می کنم." پسرها شروع کردند به نواختن. قشنگ می زدند. اول همه بی حوصله بودند. زن شروع کرد به رقصیدن. نمی دیدمش. صدایش را می شنیدم و فقط دست هایی را می دیدم که هر چند لحظه می آمد و بالا یک روسری را توی هوا می چرخاند و می رفت پایین. از صدا و دست هایش می شد فهمید که مسن است. پسرها می زدند، زن می رقصید و زن های خسته و غمگین و بی حوصله کم کم لب هایشان به لبخند باز شد و شروع کردند به دست زدن. من؟ سرم داشت از درد می ترکید. اما هدفن را از توی گوشم دراوردم. و همانطور که کف قطار مچاله شده بودم، شروع کردم به دست زدن. وسط های مسیر موبایل یکی از پسرها زنگ خورد. گفت:" یه لحظه خانما" همه ساکت شدند. جواب داد. همسرش بود. گفت به افتخار خانمم یه دست بزنین. موبایل را گرفت سمت جمعیت و ما برای خانمش دست زدیم. خوش حال شد. خانمش هم لابد. تلفن را قطع کرد و دوباره شروع کردند به زدن. تا خود کرج زدند و زن رقصید و ما دست زدیم و خندیدیم. مسیر خسته کننده تهران_کرج کوتاه تر از همیشه شده بود. تهش با دو...سه تومن هایی که از کیف زن ها بیرون امد هیچ کسی فقیر نشد اما خرج یلدای پسر جور شد. دل هایمان هم برای لحظاتی شاد. پسرها ایستگاه کرج پیاده شدند و تا ایستگاه گلشهر باز قطار پر شد از زمزمه هایی درباره گرانی و بیکاری و بدبختی و سیاهی.