ماهی گلی

یه سوال اینایی که حامی حیوانات هستن و میگن ماهی قرمز نخرین. خب. چرا پس همینا تو خونشون سگ نگه می دارن؟ گربه نگه میدارن؟ ماهی تو آکواریوم نگه میدارن؟ اگه نگه داشتن حیوانات تو خونه بده که پس نگه داشتن همه حیوونا بده دیگه. حالا درسته ماهی قرمزا رو تو شرایط بدی میارن و تا بیارن شون بازار کلی شون می میرن. ولی دیگه تو تنگ نگه داشتن شون مثل تو قفس نگه داشتن پرنده س دیگه. شما هاسکی بدبختو که به سرما نیاز داره وسط تابستون میارین تو خیابون می گردونین، اون وقت ماهی قرمز عید شد بی رحمی؟ رد نمی کنم این کمپینای نه_به_ماهی_قرمز و اینا رو ها. ولی خب قبلش یه ذره فکر کنیم منطقی حرف بزنیم. ما که ماهی رو واسه عید قربونی نمی کنیم. ما هم می ندازیم تو آب زندگی کنه دیگه. هوم؟

عیده جدی؟!

ساعت یک و نیم ظهر از تختم اومدم بیرون. یه غذایی خوردم و از اون موقع تا حالا لم دادم رو تشکچه کنار بخاری گوشه هال. یه خورده با گوشیم کار میکنم. یه خورده فکر می کنم. یه خورده هیچ کار نمی کنم. گاهی هم سرمو می برم زیر پتو. این یه حالت دفاعیه. دنبال یه نقطه امن می گردم. ولی زود نفس کم میارم. اول دماغمو و کم کم کل صورتمو میارم بیرون. بارون می باره و خوش حالم که می باره. دوست دارم که می باره. قشنگه. من که بیرون نمی رم. پس بباره. بارون قشنگه از پشت شیشه. راستی عید که میشه آدم باید خوش حال باشه؟ پس من چرا همچنان پوکرم؟ وضعیت قشنگی نیست اصلا. کاش عید نبود که از پوکر بودنمون دلمون بگیره. دراز کشیدم رو زمین. لنگامو انداختم رو مبل. سفره هفت سینم نچیدم. حوصله شم ندارم. امسال چرا اینطوری شدم؟ به نظرم همه چی لوس بازیه. نکنه بزرگ شدن این شکلیه؟!

تفاوت

توی خوابگاه که بودم دراز می کشیدم روی تخت ، آهنگ گوش می کردم و خیره می شدم به سقف گچی اتاق. حالا از صبح دراز کشیده ام روی تخت، آهنگ گوش می کنم و خیره شده ام به سقف چوبی اتاقم. شگفت انگیز نیست این همه تغییر؟ اصلا حال و هوای آدم از این رو به آن رو می شود!

بلوار کشاورز

همین الان یادم آمد بلوار کشاورز را که از این ریسه های ریز رنگی رنگی کشیدند، توی شب ندیدم. خیلی دلم می خواست یکبار شب بروم و ببینم چه شکلی می شود. به نظر باید خیلی زیبا باشد. کاش تا بعد از عید خراب نشوند و من بیایم ببینمشان.

به خانه برمی گردیم.

ساعت سه بعد از ظهر بلیط دارم. بر می گردم به شهر خودمان. برمی گردم به خانه. از هشت صبح دارم وسیله جمع می کنم و تمام نمی شود. قرار است خوابگاه را سم پاشی کنند و گفته اند که باید همه وسایلتان را جمع کنید. همه را! بعد من باید بنشینم وسایلی را که توی خوابگاه می ماند نایلون پیچ کنم. همه را بسته بندی کنم. رویشان هم اسم بزنم که اگر وسایل را از اتاق خارج کردند گم نشود. واقعا کار سختی ست. وسایل تمام شدنی نیستند. دو ساعت وقت گذاشتم چمدانم را که قرار است توی خوابگاه بماند، چیدم. به زور وسایل را تویش چپاندم و حالا یادم امده که قرصم را برنداشتم. دیشب می خواستم بردارم گم شده بود. حالا باید کل چمدان را خالی کنم تا پیدایش کنم. کوله و ساکی که قرار است با خودم ببرم دیگر بماند. هی وسیله ریختم توی ساک و پرش کردم و زیپش را به زور بستم و حالا نمی دانم کی دقیقا میخواهد بلندش کند؟! به غایت سنگین شده. اخرین باری که این ساک را پر کردم و از شمال می آوردم پسر یکی از معلم های دبیرستانم ساک را برایم تا یک جایی آوردم که من اسنپ بگیرم. حالا ماجرا دارد که او از کجا پیدایش شد. یعنی چون آشنای خیلی دورمان بود مامانم که پدرش را توی ترمینال دید گفت هوای من را داشته باشد که ساعت ده شب می رسم تهران. بعد فهمیدیم که پدر نمی رود تهران بلکه پسر می رود. بله..خلاصه اینطور شد. امروز یک پسرمعلم هم نیست که ساکمان را بلند کند. و من از همین حالا دارم به بی ارتی وحشتناکی که به ترمینال می رود فکر میکنم. مزخرف ترین بی ار تی است که سوار شده ام. باید نیم ساعت صبر کنی تا یک اتوبوس بیاید و وقتی هم که می اید همیشه شلوغ است. انقدر که باید صبر چندتا اوتوبوس بیاید تا شاید بتوانی تو یکی خودت را بچپانی. تا اخر مسیر هم فقط سوار می شوند مردم. اصلا خالی نمی شود انگار. به جز چندتا ایستگاه آخر. خلاصه خیلی وحشتناک است. فکر میکنم یک روز یکی از دستانم را توی همین بی ار تی از دست بدهم. مثلا دست چپم همین طور که کوله ام را محکم گرفته یکهو از شانه قطع می شود و می افتد کف بی ارتی. بعید نیست واقعا. خلاصه اینکه حالا من نشسته ام بین انبوهی از وسایل و به ظرف های نشسته نگاه می کنم و فکر می کنم که ناهار چه باید بخورم و بدون هندزفری چطور پنج ساعت راه را توی اتوبوس تاب بیاورم؟

 

تف تو این زندگی

لعنت به همه تون! آدمو دیوونه می کنین!

 چه قدر خستم.

گم شد.

فکر کن با هندزفری بری دانشگاه بدون هندفری برگردی.

:(

موز

دیروز قرار بود تو دانشگاه یه تجمعی در اعتراض به غذای سلف انجام بشه. برنامه ریزیش از طرف شوری صنفی دانشگاه بود. خودم خبرش رو تو گروه هم کلاسیا پخش کردم. بعد خبر رسید که قراره شوری با یکی از مسءولین در این باره جلسه بذارن و فعلا اعتراض کنسله. بازم خودم خبرشو پخش کردم. ولی بچه ها همچنان اصرار داشتن که تجمع و اعتراض برقراره. خلاصه نمیدونم دیروز اعتراضی در کار بود یا نه ولی امروز برای اولین بار بهمون میوه موز دادن!

اتاق عود

من تا حالا به راه های خودکشی یه آدم میگرنی زیاد فکر کردم. می دونید یه آدم میگرنی می تونه به روش های مختلف و جالبی خودکشی کنه. مثلا امروز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم و دست فروش کنار خوابگاه چندتا عود روشن کرده بود و من در حالیکه مقنعه م رو گذاشته بودم جلو صورتم و داشتم تو دلم بهش فحش می دادم ؛ یه روش جدید به ذهنم رسید. اتاق عود! ببینید آدم میگرنی میره تو یه اتاق، در و پنجره ها رو می بنده بعد بسته عود رو از جیبش درمیاره و شروع می کنه دونه دونه عود ها رو روشن کردن. هر کدوم رو یه گوشه از اتاق میذاره بعد خودش میاد وسط اتاق دراز میکشه و پس از تحمل سردرد شدید، سردرد خیلی شدید، سردرد خیلی خیلی شدید همونجا از سردرد می میره. همین و تمام. خب قبول دارم یه خورده دردناکه ولی نمای بیرونیش قشنگه. مثلا وقتی در اتاقو باز می کنن دیگه با یه جسم پر از خون مواجه نمی شن. به جاش با جسمی مواجه می شن که آروم وسط اتاق خوابیده و عطر عود هم فضای اتاق رو پر کرده. زیبا نیست؟

گودزیلای لاغر

دو شبه، دو تا آدم متفاوت بهم میگن تو نسبت به هیکلت خوب می خوری! یه طوری هم چشاشونو درمیارن انگار موجود عجیبی چیزی دیدن! می خورم، لاغرم می مونم. همینه که هست. حسودین؟ چرا یه چیزی میگین آدم حس گودزیلا بودن بهش دست بده. چارتا لقمه غذا دارم می خورم دیگه. ای بابا.

جمعه

افتاده ام روی تخت. با کمر درد دار و سر درد دار. همه بچه ها رفته اند خانه فامیل هایشان. تتهایم و حوصله ام به غایت سر رفته. نامجو گوش می کنم و به دوراهی فکر می کنم که تویش گیر کرده ام و تنها تصمیم گیرنده اش هم خودم هستم. مغزم قفل کرده. به نتیجه ای نمی رسم. زور می زنم که گریه ام بگیرد. میخواهد این انرژی منفی که درونم جمع شده را یکجوری تخلیه کنم. دلم می خواهد داد بزنم، وسایل را پرت کنم اما خب نمی شود اینجا. پس گریه بهترین راه تخلیه است. غمگینم و تنها و درد دار. حوصله ام سر رفته. تازه امروز جمعه هم هست. جعمه...اصلا همین برای ماتم گرفتن کافی نیست؟!

نامه ششم

ادامه نوشته

دختر افسرده ای که دلش خوراکی می خواست.

دلم غذاهای خوشمزه می خواهد. دلم خوراکی می خواهد. ترشی، آلوچه، لواشک. دلم بستنی هم می خواهد. شکلات کاکاءو هم. کیک و بیسکوییت هم. اما کوفت هم نداریم! خورده ایم به پیسی. غروبی هم حالم آنقدر خوش نبود که بروم بیرون و خرید کنم. حالا هم که نمی توانیم برویم بیرون. ما حتی کبریت هم نداریم چای بخوریم! من دلم خوراکی می خواهد خب. تازه یک سن ایچ پرتقالی توی یخچال است که دوست دارم یک ذره از آن را بخورم اما حتی نمی دانم آن هم مال کیست پس نمی شود خورد. رفتم آشپزخانه یک تابه روی گاز بود و خورشت مازندرانی محبوب من در حال پخت بود. گوجه بادمجان. خدای من...این دیگر خیلی ظلم است. اولین بار بود که می دیدم کسی اینجا این خورشت را بپذرد. حتما همین امشب باید یکی غذای مورد علاقه من را میپخت که من دق کنم؟

 

پی ام اس

دلم می خواهد از درد عررررر بزنم!

آب دندون

شین: به بابا میگم امسال برا عید شیرینی آب دندون بخره.

من: اره..اره. آب دندون خیلی خوشمزه س.

دال: اه...اسم آب دندون رو میارین حالت تهوع می گیرم. حس می کنم آبیه که دندون مصنوعی گذاشتن توش!

:|

حالا من یک دختر جذابم.

کل پاییز و زمستان را خیره شدم به بوت های چرم توی مغازه ها و قیمت های نجومی از خرید منصرفم کرد. کل پاییز و زمستان را خیره شدم به پای تمام عابرانی که بوت چرم پوشیده بودند. توی اتوبوس، توی پیاده رو، توی پارک، توی دانشگاه، توی مترو. همه جا. شما که نمی دانید من می میرم برای بوت های چرمی. آخ از بوت های مردانه...آخ. نصیحت من به شما پسران سرزمینم این است که بوت بپوشید تا جذاب باشید. بله. داشتم می گفتم من حتی از تماشای بوت ها هم لذت می برم. اصلا من آنقدر با بوی چرم حال می کنم که هیچ بعید نیست که یک روز مثل چاپلین یک کفش چرم را بخورم! بگذریم حالا. خبر مهم این است که بالاخره امروز من هم صاحب یک جفت بوت چرمی مشکی شدم!بسیار خوش حالم و ذوق زده. حیف که اینجا فضای آزاد ندارم تا بوت های زیبایم را بپوشم و تا صبح قدم بزنم و با خودم حال کنم.

 

 

پ.ن: منظور از بوت کفش های تا بالای قوزک است، وگرنه چکمه های تا زانو را دوست نمی دارم.

لباس بچگیا

امروز کلاس نداشتم. اومدم دانشکده ناهار خوردم. بعدش اومدم سالن مطالعه سرمو گذاشتم رو میز و اهنگ گوش کردم. این ترم همش دلم می خواد بیرون باشم. تو خوابگاه نفسم می گیره انگار. هر چند که به هم اتاقی های جدید هم خو کردم دیگه. ولی کلا حوصله چاردیواری رو ندارم. واسه همینه که همین طوری نشستم تو سالن مطالعه که غذام هضم بشه بعدش برم یه خورده قدم بزنم. پیش خودمون بمونه یه ذره هم گریه کردم. بالاخره آدم دلش می گیره گاهی. همه چی به هم گره می خوره گاهی. آدم خسته میشه گاهی. آدم تنها میشه...گاهی؟!

داشتم اهنگ گوش می کردم یهو گوشیم زنگ خورد. شماره دامادمون بود. سریع از سالن رفتم بیرون جواب دادم. اول سکوت بود. فهمیدم کیه. بعد یه صدای کوچولو گفت سلااام لباس بچگی ها!! ( لباس بچگی ها کلمه ای ست رمزی بین من و شین و خواهرزاده جان. یک بار شین تاپ پوشیده بود. خواهرزاده جان گفت خاله بادی بچگی هاتو پوشیدی؟!! _بچه تصوری از تاپ نداشت. فکر می کرد بادیه :))_ از اون روز هی به ما میگه باز لباس بچگیاتو پوشیدی؟ ما هم وقتی شلوارایی که براش کوتاه شده رو می پوشه همینو بهش میگیم. حالا سر یه شوخی از اول مهر تا حالا کلا به من میگه: لباس بچگی ها! یادشم نمیره :| )

میگم خوبی خاله؟ میگه خوبم لباس بچگی ها! کجایی لباس بچگی ها! بعد ریز ریز میخنده. میگم اسم من چیه؟!! بگو خاله! میگه دوستت دارم لباس بچگی ها! و بازم شیطون میخنده. بعد میگه خب لباس بچگی ها اگه کاری نداری قطع کنم. میگم نه نه صبر کن حرف بزن. دنبال جمله ای میگردم تا سر حرف رو با یک بچه چهار ساله باز کنم. میگم امروز مهدکودک رفتی؟ میگه: اره. خب...قطع کنم دیگه. خدافظ لباس بچگیا! انگار رءیس جمهوره. دو دقیقه وقت نداره :|

امنیت گمشده

همیشه با خودم فکر می کنم من دختر قوی ای هستم. کافیست یک نفر نگاه چپ بهم کند تا بزنم لهش کنم. فکر می کنم هر که دست از پا خطا کرد سریع حقش را می گذارم کف دستش. اما در واقعیت چه؟ چند بار این ضعف بهم ثابت شده؟ چند بار تا توی یک خیابان خلوت افتادم و یک پسر هم داشت رد میشد ضربان قلبم رفت روی هزار؟ امروز توی کوچه خوابگاه بودم. سرم را انداخته بودم پایین و غرق فکر داشتم می امدم سمت خوابگاه که یکی از هم اتاقی ها به شوخی از پشت امد و ارام دستش را گذاشت روی شانه ام. یک لحظه مغزم قفل کرد. احتمال هیچ آشنایی را نمی دادم. فکرم فقط رفت پیش یک آدم مریض. فشارم افتاد. وقتی برگشتم و دوستم را دیدم یک نفس عمیق کشیدم. عصبی شروع کردم به خندیدن و بریده بریده کلماتی مثل دیوانه و روانی را به زبان آوردم. وقتی به لرزش دست هایم خیره شده بودم فهمیدم خیلی هم دختر قوی ای نیستم.

خواب های عجیب

باز سیستمم قاطی کرده مدام خوابای عجیب غریب می بینم. دیشب ده بار از خواب پریدم. چندبارم همت کردم از تخت طبقه بالا اومدم پایین و رفتم دسشویی. اخه میدونین من کلیه م تحت فشار باشه خواب بد می بینم. هیچی خلاصه. افاقه نکرد. تا خود صبح من یکسره خواب دیدم. چند شبه اینطوری شدم. خوابای استرس زا و پر تنش و عجیب. یه آدمایی میان به خوابم! تو واقعیت ما رو آدم حساب نمی کنن حالا نصفه شبی میان به خوابمون! گرفتاری شدیما.

خط یازده

آن وقتی که داشتم برای دانشگاه لباس می خریدم هیچ چیز به اندازه یک کتانی خوب برایم مهم نبود. انگار میدانستم کارم می شود متر کردن خیابان ها. امروز میخواستم بروم انقلاب کتاب بخرم. گفتم پیاده می روم. بعد یک مسیری را اشتباه رفتم و راهم دو برابر شد. می توانستم بین راه اتوبوس هم بگیرم اما دوست داشتم پیاده بروم. چند وقتی ست که مقصد را بهانه می کنم تا کمی پیاده روی کنم و هوا بخورم. تا کمی وقت بگذرانم. خسته شده بودم. اما همین که مسیر های جدید را کشف کرده بودم برایم جالب بود. کارم که تمام شد تقریبا هوا تاریک شده بود و باران هم گرفته بود. سردم بود. گفتم تاکسی بگیرم. هرچه ایستادم نیامد که نیامد. شخصی هم که سوار نمی شوم. با مترو هم هنوز خو نگرفته ام. مسیر های روی زمینی را به زیرزمینی ترجیح می دهم. دوباره را هم را کشیدم و پیاده برگشتم. می خواستم این بار راه درست را بیایم که باز هم اشتباه کردم و از همان مسیر طولانی امدم. بین راه فقط توانستم  دو ایستگاه را اتوبوس سوار شوم. باران همچنان می بارید. دوست داشتم. سرما دست هایم را بی حس کرده بود اما شهر قشنگ شده بود، توی باران. به خوابگاه که رسیدم رفتم پاهایم را بشورم دیدم یکی از انگشت ها خونی ست. اوایل است. عادت می کنم. عادت میکنند. این پا ها خیابان های زیادی را باید بگردند.

تف پرتابی

همانا تف کردن در ملا عام همان قدر زشت و حال بهم زن است که شاشیدن!

پ.ن1: سر صبحی اینقدر اب دهن از کجا میارید؟

پ.ن2: مردا اب دهن شون از زنا بیشتره؟! سواله برام.

پ.ن3: همون طور که برای جیش کردن می رین دستشویی برای تف کردنم برین دستشویی. افرین.

مامان

شما که با پستا و استوریات خفه مون کردی و هی جملات عاشقانه می نویسی که مادر ینی فلان و مادر ینی عشق و ایثار و از اینجور چیزا و هی قلب و بوس میذاری کنار عکسش، به جای اینکارا وقتی مامانت گفت یه لیوان اب برام بیار نگو اوف! همین. مامانا اینستا ندارن که اون استوری قشنگا رو ببینن. همین که آدم باشیم واسه شون کافیه. دلشونو خون نکنیم نمی خواد استوری مناسبتی بذاریم.

امیدواری

امشب مسءله ای رو که استاد ده بار توضیح داده بود و من نفهمیده بودم، دوستم یه بار توضیح داد و فهمیدم! به همین سادگی..به همین خوشمزگی. خب چی میشه یه خورده سطح کلاس رو بیارین پایین تر و به زبان ساده تر توضیح بدین؟!

امشب فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم ^__^

داغونم

احساس میکنم یک سنگ صد کیلویی را گذاشته اند روی دوشم. به شدت خسته، کوفته و ناامید هستم. هم ضعف جسمانی دارم و هم ضعف روحی. ترم سختی را می گذرانم. هم درس ها سخت شده و هم ساعت کلاس ها افتضاح است. از صبح تا غروب..از صبح تا غروب. ضعف در ریاضی تازه دارد به صورت جدی خودنمایی میکند. سر کلاس اقتصاد خرد دلم می خواست سرم را بکوبانم به دیوار. حتی نزدیک بود گریه ام بگیرد. از این همه نفهمیدن! اخر کلاس رفتم جلو و به استاد حل تمرین که سه سالی ازمان بزرگتر است گفتم من هیچی نمی فهمم...هیچی!! گفت خب حالا چه اصراری داری که انقدر بگی هیچی نمی فهمی؟ گفتم خب نمی فهمم. چندبار دیگر مساءل را توضیح داد برای من و دو نفر دیگر. آن ها می فهمیدند من اما هیچ! به اندازه کافی در دوران کنکور فشار درسی رویم بوده، دیگر تحمل ندارم. مشغله فکری هم که فقط درس نیست!دیگر مغزم قفل کرده. سر درد که همیشگی ست و یک هفته ست که شانه درد امانم را بریده. گاهی وسط خیابان چنان شانه ام درد می گیرد که دلم می خواهد کوله ام را پرت کنم گوشه خیابان و بنشینم زار زار گریه کنم. هر روز ناامید می روم دانشگاه و گیج و منگ و خسته برمی گردم. چه قدر همه چیز پیچیده شده.

پ.ن: تنها اتفاق خوب این روزها این بود که امروز فهمیدم در یکی از قرعه کشی های داشگاه که برمیگردد به چند ماه پیش پنجاه هزار تومان برنده شده ام. یکبار هم در زندگی شانس با ما یار شد!

سرخوشی های شبانه

برق اتاق خاموش. نور فلش گوشی کار رقص نور رو انجام میده. یکی وسط اتاق داره می رقصه. و بقیه از روی تخت هاشون همراهیش میکنن.

بی اعصاب و سرخوش و دیوونه

امروز من و کیمی دیوانه بازی رو به حد اعلای خودش رسوندیم. اون از بعد از ظهر که نشسته بودیم کوییز او کینگز بازی می کردیم یهو یکی تو بازی پیام داد سلام. زیادن این احمقایی که تو بازی هم میخوان دوست پیدا کنن. بعد ما هم گفتیم جوابشو بدیم یه ذره بخندیم. من نوشتم سلام. کیمی گفت: میخوایم بخندیما..همین؟! بعد نوشت خوشگلخ. می خواست بنویسه خوشگله که اشتباه شد. بعد طرف جواب داد خوشگلخ دیگه چیه؟ ما هم گفتم گمشو احمق...مزاحم نشو. الان مشخصه حالمون خوب نبود؟! یه دختره هم اسکل کردیم :| تو همون بازی. بهش پیام دادیم اونجا ساعت چنده؟ گفت کجا؟ گفتیم اینجا دیگه. گفت فکر کنم بالای صفحه گوشی تون ساعت باشه. گفتیم نه نیست. خواهش می کنم بگو. گفت منم ندارم. شرمنده عزیزم(!!!) گفتیم ساعت مچی چی؟ گفت ندارم گفتیم ساعت دیواری چی؟ گفت اونم ندارم. ببخشید. گفتیم: ساعت شنی چی؟ گفت عزیزم هیچ ساعتی ندارم. اگه داشتم میگفتم. اخرش گفتیم میخوای برات بخریم؟ و بازی به پایان رسید و رفت. ولی خیلی بچه مودبی بود! واقعا عجیب بود.

اونم از غروبی که گفتیم بریم بیرون یه قدمی بزنیم یه هوایی به کله مون بخوره بلکه دیوونگی از سرمون بپره. دو تا بی اعصاب رفتیم بیرون و از اول مسیر شروع کردیم به غر زدن. اولش که تو پیاده رو شلوغ یه زنه پشت سرمون هی غر میزد واه اصلا راه نمی دن بعد کیمی یه چشم غره رفت. بعدم یه جا داشتیم از خیابون رد میشدیم یه پیرمرده همین طوری داشت گاز میداد و میومد سمت ما. من یهو خیلی جدی نگاش کردم و گفت نیا! شاید باورتون نشه ولی ایستاد! :| و کیمی با بهت نگام کرد. رفتیم جلوتر یه دختر پسره جلومون بودن و خرامان خرامان راه می رفتن. منم بدم میاد تو پیاده رو یکی همش جلوم باشه. به کیمی گفتم از اینا جلو بزنیم؟ گفت چرا؟ گفتم اعصابم خورد میشه جلومونن! یهو چشاش شد قد نعلبکی و من در بی اعصاب ترین حالت ممکن داشتم بلند بلند می خندیدم و کیمی میگفت رحما الان اومدیم بیرون دیگه تو هنوز حالت خوب نیست؟! همین طوری به مسیرمون ادامه دادیم یه جا پیاده رو شلوغ شد یه پسره با سرعت داشت میومد یهو خورد به من سریع ایستاد بعد خندش گرفت گفت ببخشید..ببخشید. منم بدون اینکه نگاش کنم یهو کیمی رو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم: ها ها هااا :/ کیمی همچنان متعجب نگام می کرد و میگفت رحما اعصاب نداریاا. و من همچنان در جوابش می خندیدم! بعد رفتیم یه جایی نشستیم. حالا نمی گم کجا بود. چون خوشم اومد از جاش. شاید از این به بعد تو تنهایی هام برم اونجا. خلاصه. یه چند تا عکسی گرفتیم و برگشتیم. بستنی هم خوردیم. حس می کنم صورتم داره شکل بستنی میشه دیگه. تو راه برگشت هم یه اتفاق جالب افتاد. داشتیم میومدیم که یهو یه پسره قیافش برام اشنا اومد. بعد گفتم عههه کیمی این پسره خیلی شبیه یه عکاسه که تو اینستا فالوش کردم!! دوباره گردن کج کردم و نگاش کردم. گفتم خیلی شبیهشه.خیلی. انگار خودش بود. وقتی رسیدیم خوابگاه دیدم عکاسه چندتا استوری گذاشته از همون خیابونا. حتی یکی از عکسا درست سر کوچه خوابگامون بود! جالب نبود؟ بود دیگه. اره خلاصه نمیدونم امروز چمه که حساابی خل شدم. شاید از ذوق غیبتیه که امروز استاد بزرگوار به خاطر چند دقیقه تاخیر واسم رد کرد! همین چند دقیقه پیش کیمی نگام کرد من زدم زیر خنده. گفت رحمااا تو امروز یه چیزیت هستاا..خوبی؟!! گفتم اوووم...غذایی که من امروز خوردم و تو نخوردی ماهی سلف بود. فکر کنم یه چی توش بود. گفت اها..اره. خیالم راحت شد.

این دستمال مال شماااست؟!

با کیمیا نشستیم تو خوابگاه. هر کدوم رو تخت خودمون. مشغول کار با گوشی. هر چند دقیقه یکی مون سرشو میاره بالا و یکی از سوال های عضو جدید رو با همون لحن مسخره خودش از هم می پرسیم و می زنیم زیر خنده. همین قدر بیکار. همین قدر تباه.

چرا؟!!

یکی از عضو های جدید اتاق مان یک عادتی دارد آن هم این است که سوال های چرت می پرسد. مدام سوال می پرسد و یکی از یکی چرت تر. سوال هایش در حد اینکه چرا وقتی تشنه هستی آب می خوری؟! مضحک هست! مثلا روزی صدبار از همه بچه های اتاق می پرسد فردا ساعت چند کلاس داری؟ بعد من گفتم نمیدونم. گفت ینی نمی دونی فردا چه ساعتی باید بری کلاس؟! یا هر بحثی که داریم می کنیم او یکهو سرش را از زیر پتو در می اورد و می گوید چرا؟!! جایزه مضحک ترین سوالش هم می رسد به امشب که از اتاق سرپرستی اهنگ گذاشتند و از بلندگو های خوابگاه پخش میشد. قبلا هم این کار را کرده بودند. بعد او یکهو سرش را اورد بالا و گفت چرا اهنگ گذاشتن؟! گفتم نمیدونم :| گفت ینی قبلش نگفتن چرا اهنگ میذارن؟!! گفتم: نه اعلام نکردن :| وقتی سوال می پرسد کیمی که روی تخت بالایی اش هست ادا درمیاورد و دو تا انگشتش را مثل تفنگ می کند و شلیک می کند به سرش و من که روی تخت روبه رو هستم از خنده می پوکم و به کیمی چشم غره می روم. و دلم می خواهد سرم را بکوبانم به دیوار. خلاصه که خیلی زیبا دهنمان را آسفالت کرده. بله.