عیده جدی؟!
تفاوت
بلوار کشاورز
به خانه برمی گردیم.
تف تو این زندگی
چه قدر خستم.
گم شد.
:(
موز
اتاق عود
گودزیلای لاغر
جمعه
دختر افسرده ای که دلش خوراکی می خواست.
پی ام اس
آب دندون
من: اره..اره. آب دندون خیلی خوشمزه س.
دال: اه...اسم آب دندون رو میارین حالت تهوع می گیرم. حس می کنم آبیه که دندون مصنوعی گذاشتن توش!
:|
حالا من یک دختر جذابم.
پ.ن: منظور از بوت کفش های تا بالای قوزک است، وگرنه چکمه های تا زانو را دوست نمی دارم.
لباس بچگیا
داشتم اهنگ گوش می کردم یهو گوشیم زنگ خورد. شماره دامادمون بود. سریع از سالن رفتم بیرون جواب دادم. اول سکوت بود. فهمیدم کیه. بعد یه صدای کوچولو گفت سلااام لباس بچگی ها!! ( لباس بچگی ها کلمه ای ست رمزی بین من و شین و خواهرزاده جان. یک بار شین تاپ پوشیده بود. خواهرزاده جان گفت خاله بادی بچگی هاتو پوشیدی؟!! _بچه تصوری از تاپ نداشت. فکر می کرد بادیه :))_ از اون روز هی به ما میگه باز لباس بچگیاتو پوشیدی؟ ما هم وقتی شلوارایی که براش کوتاه شده رو می پوشه همینو بهش میگیم. حالا سر یه شوخی از اول مهر تا حالا کلا به من میگه: لباس بچگی ها! یادشم نمیره :| )
میگم خوبی خاله؟ میگه خوبم لباس بچگی ها! کجایی لباس بچگی ها! بعد ریز ریز میخنده. میگم اسم من چیه؟!! بگو خاله! میگه دوستت دارم لباس بچگی ها! و بازم شیطون میخنده. بعد میگه خب لباس بچگی ها اگه کاری نداری قطع کنم. میگم نه نه صبر کن حرف بزن. دنبال جمله ای میگردم تا سر حرف رو با یک بچه چهار ساله باز کنم. میگم امروز مهدکودک رفتی؟ میگه: اره. خب...قطع کنم دیگه. خدافظ لباس بچگیا! انگار رءیس جمهوره. دو دقیقه وقت نداره :|
امنیت گمشده
خواب های عجیب
خط یازده
تف پرتابی
پ.ن1: سر صبحی اینقدر اب دهن از کجا میارید؟
پ.ن2: مردا اب دهن شون از زنا بیشتره؟! سواله برام.
پ.ن3: همون طور که برای جیش کردن می رین دستشویی برای تف کردنم برین دستشویی. افرین.
مامان
امیدواری
امشب فهمیدم خیلی هم خنگ نیستم ^__^
داغونم
پ.ن: تنها اتفاق خوب این روزها این بود که امروز فهمیدم در یکی از قرعه کشی های داشگاه که برمیگردد به چند ماه پیش پنجاه هزار تومان برنده شده ام. یکبار هم در زندگی شانس با ما یار شد!
سرخوشی های شبانه
بی اعصاب و سرخوش و دیوونه
اونم از غروبی که گفتیم بریم بیرون یه قدمی بزنیم یه هوایی به کله مون بخوره بلکه دیوونگی از سرمون بپره. دو تا بی اعصاب رفتیم بیرون و از اول مسیر شروع کردیم به غر زدن. اولش که تو پیاده رو شلوغ یه زنه پشت سرمون هی غر میزد واه اصلا راه نمی دن بعد کیمی یه چشم غره رفت. بعدم یه جا داشتیم از خیابون رد میشدیم یه پیرمرده همین طوری داشت گاز میداد و میومد سمت ما. من یهو خیلی جدی نگاش کردم و گفت نیا! شاید باورتون نشه ولی ایستاد! :| و کیمی با بهت نگام کرد. رفتیم جلوتر یه دختر پسره جلومون بودن و خرامان خرامان راه می رفتن. منم بدم میاد تو پیاده رو یکی همش جلوم باشه. به کیمی گفتم از اینا جلو بزنیم؟ گفت چرا؟ گفتم اعصابم خورد میشه جلومونن! یهو چشاش شد قد نعلبکی و من در بی اعصاب ترین حالت ممکن داشتم بلند بلند می خندیدم و کیمی میگفت رحما الان اومدیم بیرون دیگه تو هنوز حالت خوب نیست؟! همین طوری به مسیرمون ادامه دادیم یه جا پیاده رو شلوغ شد یه پسره با سرعت داشت میومد یهو خورد به من سریع ایستاد بعد خندش گرفت گفت ببخشید..ببخشید. منم بدون اینکه نگاش کنم یهو کیمی رو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم: ها ها هااا :/ کیمی همچنان متعجب نگام می کرد و میگفت رحما اعصاب نداریاا. و من همچنان در جوابش می خندیدم! بعد رفتیم یه جایی نشستیم. حالا نمی گم کجا بود. چون خوشم اومد از جاش. شاید از این به بعد تو تنهایی هام برم اونجا. خلاصه. یه چند تا عکسی گرفتیم و برگشتیم. بستنی هم خوردیم. حس می کنم صورتم داره شکل بستنی میشه دیگه. تو راه برگشت هم یه اتفاق جالب افتاد. داشتیم میومدیم که یهو یه پسره قیافش برام اشنا اومد. بعد گفتم عههه کیمی این پسره خیلی شبیه یه عکاسه که تو اینستا فالوش کردم!! دوباره گردن کج کردم و نگاش کردم. گفتم خیلی شبیهشه.خیلی. انگار خودش بود. وقتی رسیدیم خوابگاه دیدم عکاسه چندتا استوری گذاشته از همون خیابونا. حتی یکی از عکسا درست سر کوچه خوابگامون بود! جالب نبود؟ بود دیگه. اره خلاصه نمیدونم امروز چمه که حساابی خل شدم. شاید از ذوق غیبتیه که امروز استاد بزرگوار به خاطر چند دقیقه تاخیر واسم رد کرد! همین چند دقیقه پیش کیمی نگام کرد من زدم زیر خنده. گفت رحمااا تو امروز یه چیزیت هستاا..خوبی؟!! گفتم اوووم...غذایی که من امروز خوردم و تو نخوردی ماهی سلف بود. فکر کنم یه چی توش بود. گفت اها..اره. خیالم راحت شد.