ساعت یک و نیم ظهر از تختم اومدم بیرون. یه غذایی خوردم و از اون موقع تا حالا لم دادم رو تشکچه کنار بخاری گوشه هال. یه خورده با گوشیم کار میکنم. یه خورده فکر می کنم. یه خورده هیچ کار نمی کنم. گاهی هم سرمو می برم زیر پتو. این یه حالت دفاعیه. دنبال یه نقطه امن می گردم. ولی زود نفس کم میارم. اول دماغمو و کم کم کل صورتمو میارم بیرون. بارون می باره و خوش حالم که می باره. دوست دارم که می باره. قشنگه. من که بیرون نمی رم. پس بباره. بارون قشنگه از پشت شیشه. راستی عید که میشه آدم باید خوش حال باشه؟ پس من چرا همچنان پوکرم؟ وضعیت قشنگی نیست اصلا. کاش عید نبود که از پوکر بودنمون دلمون بگیره. دراز کشیدم رو زمین. لنگامو انداختم رو مبل. سفره هفت سینم نچیدم. حوصله شم ندارم. امسال چرا اینطوری شدم؟ به نظرم همه چی لوس بازیه. نکنه بزرگ شدن این شکلیه؟!