خوبی؟

+حالت چطوره؟

+ حالم گه عه...گه.

میدونی ولی به روی خودت نمیاری

یه وقتایی خودت می دونی داری چرت میگی. طرف مقابل هم میدونه داری چرت می گی. اما الکی می شینین می خندین. خنده های تصنعی الکی. امروز وقتی داشتم پسرچه رو تو اتاق سرگرم می کردم تا صدای بحث ها رو نشنوه دقیقا همچین حسی داشتم. خنده های الکی. تصنعی. هر دومون می دونستیم کاری که می کنیم واقعا خنده دار نیست.

حکمت چیه واقعا؟

خدایا...شوخیت گرفته؟ قضیه چیه؟ چرا نمی ذاری میم یه نفس راحت بکشه؟ اونم میم؟ میم که جز خوبی چیزی برای دیگران نداره.

ورنی قرمز

یه بوت ورنی قرمز سفارش دادم. یک ساله که چشمم رو گرفته. انقده قیشنگه. بذارین به دستم برسه، می خوام با بوتای قرمزم کل مردم شهرو زخمی کنم. کاش مثل عکسش باشه.

ارشد

دیشب خواب دیدم سر جلسه کنکور ارشد نشستم ، هیچی هم بلد نیستم. خواب مزخرفی بود. واقعا می خوام به مغز محترمم بگم وات د فاک؟ کنکور ارشد چی میگه این وسط آخه؟؟

سنتی پر از پسته

کاش یکی همین الان زنگ در رو بزنه. وقتی در رو باز کردم بگه: سلام خانم. براتون بستنی آوردم. 

نخود آش

غروب داشتم برمیگشتم خونه تاکسی یه ایستگاه مونده به ایستگاه اخر ایستاد یه مسافر رو پیاده کرد، دوتا هم سوار کرد فکر کرد منم پیاده شدم ، داشت دور می زد من گفتم آقا من آخر پیاده میشم. بعد راننده گفت حالا که دور زدم پس دنده عقب میرم. تو محله بود‌. حالا من مونده بودم چه کنم. داشتم از کمر درد میمردم. همون یه خورده راهم با تاکسی می رفتم برام غنیمت بود ولی باز می خواستم بگم آقا ولش کن دنده عقب خطرناکه پیاده می شم که یکی از مسافرای تازه سوار شده، قبل من میگه: خب راهی نیس که می تونه بره، دنده عقب خطرناکه.

حالا راننده که خودش منو تا آخر رسوند ولی می خوام بگم شما که از وضعیت دیگران اطلاع نداری چرا جای اونا تصمیم میگیری؟؟ راننده وظیفه داره منو تا آخر مسیر ببره و داره میبره به تو چه آخه؟ من شیر فلکه م باز شده بود، لیتر لیتر داشت ازم خون می رفت، هر یه قدم رو با سلام و صلوات برمیداشتم اون وقت این خانم میگه یه ذره راه که چیزی نیس! اگه کسی تو وضعیت من بود، این یه ذره راه هم خیلی براش چیزی بود! نکنین این کارا رو..زشته. دست بردارین از این رفتارا.

بیهوش

شدم شبیه این مردایی که ظهر میان خونه تا همسر زیبا سفره ناهار رو بچینه، روی مبل خوابشون می بره. همه ش خسته م. تا میوفتم رو مبل میرم اون دنیا:)))

چند قدم تا کوری

خسته م. خیلی خسته. چه چیزای عجیبی شنیدم امشب. نسبت به یه آدم دیگه هم تو زندگیم بی اعتماد شدم. حالا اینارو ولش کن. دیگه عادت کردم به این چیزا. به شخمم هم نیست. یکی سه تومن بده من برم عدسی ضد خستگی بگیرم برا عینکم. آقای بینایی سنج گفتن این وضعیت داغون چشمای من به عدسی ضدخستگی نیاز داره وگرنه باز همون آش و کاسه ست و هر شیش ماه نمره عینکم بالا میره.

هعیییی...الان من یه به عدسی ضدخستگی فشرده نیاز دارم. که با تخفیف میشه سه تومن ناقابل! تازه عدسی سه تومنی رو که نمیشه رو این عینک قدیمی بزنم. باید یه عینک هم بخرم:/

این روزها اینگونه ام.

این روزا چطور می گذره؟

کار می کنم، فیلم می بینم، کتاب می خونم، حافظ می خونم، غروب برمی گردم خونه، دوش می گیرم، با موهای خیس لش می کنم رو مبل و گوشیمو چک می کنم.

این روزها اینطوری می گذره و خب چندان هم بد نیست. همکار های مهربون و خوش اخلاقی دارم، تو هفته ی اخیر فیلمای خیلی خوبی دیدم و اینکه شبا تا سرمو می ذارم رو بالشت از خستگی خوابم می بره رو دوست دارم. اینکه خستگی غلبه می کنه به فکر و خیال های احمقانه خیلی خوبه. اره خلاصه. اینم از ما. شما چه خبر؟

عیب شیرین دهنان نیست که خون می ریزند

جرم صاحب نظرانست که دل می بندند

+سعدی

لمس ماسه های خیس، لای انگشتای پا

خیلی وقت بود شب بیرون نرفته بودم، خیلی وقت بود تو خیابون قدم نزده بودم، خیلی وقت بود لب رودخونه چای نخورده بودم، پاهامو نذاشته بودم تو آب دریا. امشب همه اتفاقات ساده ای که مدت هاست ازشون دور بودم رو دوباره تجربه کردم. عیبی نداره اگه ماسک رو صورتم بود واسپری الکل دستم. بازم قشنگ بود. بازم خوش گذشت. خیابون اصلی منتهی به ساحل رو بستن و ماشین نمی تونه بره تا ساحل. پیاده قدم زدیم تا ساحل. ساحل خلوت بود، اما خب بودن یه سری جوونا. دال کل راه رو داشت خاطره تعریف می کرد. دال توانایی این رو داره که سه روز بی وقفه خاطره تعریف کنه و باز هم خاطره برای تعریف کردن داشته باشه.

تو ساحل یه خورده پیش دال و ح ایستادم و بعد رفتم سمت دریا. یهو کفشامو دراوردم،جورابامو از پام کندم و شلوارمو تا زدمو رفتم تو آب. آب گرم بود. دریا مواج بود و بارون نم نم می بارید. ح یه اصطلاح مازنی به کار برد که متاسفانه یادم رفت. معنیش میشد بارونی که مو ها رو خیس میکنه. می گفت این ازون باروناس. آروم آروم می بارید و تو فقط نم بارون رو روی صورت و موهات حس می کردی. دال و ح تو ساحل حرف می زدن و من رو ماسه های خیس راه می رفتم، می دوییدم و از موج های بزرگ فرار می کردم.می رفتم جلو، میومدم عقب. همراه موج ها حرکت می کردم. کم کم نور ها می رفت و ساحل تاریک تر و خلوت تر می شد. از یه جایی به بعد شروع کردم تو سرم داستان ساختن. مثلا حالا که من از ح و دال دور شدم، حالا که ساحل تاریکه اگه یکی یه دستمال بذاره رو دهنم و بیهوشم کنه چی؟ اگه مثل این دختره که بیست روز پیش تو ارتفاعات کردکوی گم شد و هنوز پیدا نشده منم تو ساحل گم شم چی؟ بعد دیدم الان تنها فردی که تو آبه منم. اون وقت فکر کردم اگه یه موج بلند بیاد و منو با خودش ببره چی؟ مانتو قرمزم میاد رو آب مثلا. خلاصه انقدر تو آب قدم زدم و برا خودم داستان ساختم که پاهام درد گرفت ، رفتم کفشامو پوشیدم و گفتم برگردیم دیگه. حالا تا ماشین باید کلی راه رو پیاده می رفتیم. سه تایی وسط جاده راه میرفتیم و می خندیدیم. یه ماشین پلیس هم داشت گشت میزد. دوتا دختره زیر درختای پیاده رو داشتن سیگارشونو روشن می کردن، مثل اینکه پیش خودشون گفتن اگه ما رو بگیرن چی؟ پسری که باهاشون بود بلند گفت نه بابا اونا رو وسط جاده دارن راه می رن نگرفتن شون. بعد دال با خنده داد زد: ما نسبت داریما! پسره یه جور ترسیده گفت خب ما هم نسبت داریم! بعد هی تکرار می کرد: ما هم نسبت داریم! :))) کم سن و سال بودن. ما که رفتیم نمیدونم دیگه بهشون پلیس گیر داد یا نه. اوایل مسیر من گفتم فکر کنین بارون شدید بشه. اواسط راه دیگه قشنگ خیس شده بودیم:)) خدا صدامو شنید انگار. اره خلاصه بعد مدت ها شبگردی داشتیم. چسبید.

وارش

خدا شیر آب رو تا ته باز کرده:))

امشب جلوی یه مغازه ایستاده بودم تا دال ماشین رو از پارک دربیاره ، داشتم پیکسل های پشت ویترین رو نگاه می کردم که یکی شون چشمم رو گرفت. روش نوشته بود:

".Please don't cry. Say fuck you and smile"

 

جشن سوررئال

امروز عقد دخترداییم بود. مراسم رو تو خانه عقد گرفتن و تعداد مهمون ها به بیست نفر هم نمی رسید. صحنه ی عجیبی بود. همه ماسک داشتیم(حتی عروس و داماد) و پسرداییم مدام با یه محلول ضدعفونی کننده تو محضر می چرخید و همه چیز و همه کس رو الکلی می کرد.