بازم دلت برام تنگ می شه؟
این روزا فقط دیدن یه فیلم پرکشش و سراسر معما مثل lost می تونه برای چند ساعت ذهنم رو درگیر کنه تا فکر نکنم. به چی؟ به هرچی. امروز ناهار غذای مورد علاقه م بود که مامان بعد از مدت ها پخته بود اما انقدر افکار مزخرف سر ناهار تو سرم می چرخید که اصلا نفهمیدم چی خوردم. دیشب ساعت ۱ نیمه شب پسرچه با گوشی مامانش برام وویس فرستاد که خاله دلم برات تنگ شده گفتم یه وویس بفرستم که دلم برات تنگ نشه. منظورش رفع دلتنگی بود. بعدش چندتا از اون وویس های دوستت دارم و عسل منی فرستاد و ته یکی از وویساش گفت تااازه..میدونی؟؟من خیلی دلم برات تنگ شده. این روزا فکر می کنم صادقانه ترین دوستت دارم ها و دلم برات تنگ شده ها رو پسرچه بهم میگه. چون اون فقط پنج سالشه و وقتی ازش می پرسم به خاطر من اومدی خونمون یا آبرنگم؟ میگه آبرنگ! اون هنوز یه کودک پاک و صادقه. اینکه هنوز کسی دوستتم داره و دلش برام تنگ میشه برام یه نقطه ی امیده اما گاهی فکر می کنم همین پسرچه اگه براش تو آپارات کارتون سگ های نگهبان رو نیارم یا باهاش نقاشی نکشم؛ باز هم من رو دوست داره؟ به فرض که اینطور باشه. چند سال دیگه چی؟ بالاخره اون بزرگ میشه و دوست هایی برای خودش پیدا می کنه. و "عسلم" و "خوشگلم" هاش رو هم لابد می ذاره برای دوست دخترش. آیا سال های بعد هم اون منو دوست خواهد داشت؟ آیا باز هم دلش برای خاله کوچیکه تنگ می شه؟ می بینید؟ افکارم رو می بینید؟ اره من در طول روز به چیز های زیادی فکر می کنم و این هم یکی از اون چیزهاست. من می ترسم. من از دوست نداشته شدن می ترسم. من از تنهایی می ترسم. این روزها بیشتر به این چیزا فکر می کنم. من همیشه تنها بودم. آیا در ادامه هم تنها می مونم؟ کی میدونه؟ ف امروز که روی تخت مجردیش خوابیده بود میگفت من و میم خیلی خواهرای خوبی برای هم بودیم اما شین برای تو خواهر خوبی نشد. از بچگی می خواست از تو دور باشه. چیزی نگفتم. دستامو روی شکمم به هم گره زدم و با یه لبخند به سقف خیره شدم. بالاخره این هم سرنوشت من بوده. شاید دافعه ای چیزی دارم. شایدم جاذبه ی دوره ای دارم. آدم ها تا یه مدت در کنارم هستن و بعد میرن. شاید. بالاخره عقل من بیشتر از این قد نمیده. من فقط یه چیز رو می دونم. اینکه از تنهایی می ترسم. و از تنهایی ابدی بیشتر.