عروسی داداشِ کاوه
برام زیاد پیش اومده که خواب بچه های بلاگفا رو ببینم. دیشب هم قرعه به نام کاوه افتاد. یه خواب فانتزی. با مامانم و خواهرم رفته بودیم عروسی داداش کاوه :)) عروسی تو خونه بود. وقتی وارد خونشون شدیم من همش داشتم فکر می کردم چرا اینا شبیه جنوبی ها نیستن؟ حالا که فکر میکنم اوایل خواب پسرچه هم همرامون بود. دسته جمعی رفته بودیم عروسی! تو قسمت عروسی اصن خود کاوه نبود. یه قسمت خواهرم همش بهم می گفت بیا بریم پیش عروس بشینیم بعد من خجالت می کشیدم نمی رفتم. چرا؟ چون خودمون لباس عروس پوشیده بودیم! میگن تو عروسی لباس سفید نپوشین که عروس تک باشه حالا نمیدونم چرا ما مثل عقده ای ها لباس عروس پوشیده بودیم :/ :)))) بیچاره عروس. یه قسمت دیگه از خوابم برمی گشت به بعد عروسی که ما مثل بچه های پنج ساله تو حیاط می خواستیم بازی کنیم و مامانم نمی ذاشت. چرا؟ میگفت اون جا پشت دیوارشون گربه س، تو می ترسی. نباید این بازی رو بکنین. حالا من میگفتم مااماااان من نمی ترسم. ولی مامانم همچنان اجازه نمی داد بازی کنیم. کاوه بیا بگو چرا خونه تون گربه داشتین؟؟ چرا شبیه جنوبی ها نبودین؟؟ چرا خواهرت تو عروسی داداشت حوصله نداشت و همش اخمو بود؟ یه داداش دیگه هم داری؟ زن داداش بزرگت خیلی مهربون بود. فامیلی تونم سلطانی بود. تهش که داشتم از مامانت تشکر می کردم بهش گفتم خانم سلطانی. همین دیگه. دیشب یه سر با خانواده رفتیم جنوب و برگشتیم.