دیروز مامان یه عالمه آش رشته پخت. بعد از ظهر رفتم کمکش کلی ظرف کثیف شده بود شستم. آش ها رو تزیین کردم. بعدش با ماشین مامان رو بردم تو سطح شهر که آش ها رو برسونه خونه ی فک و فامیل و دوست و آشنا. وقتی تو ماشین منتظر مامان بودم یه عااالم پشه بهم حمله کردن و کل شیشه جلوی ماشین رو احاطه کرده بودن. خلاصه بعد اذان رسیدیم خونه. من تصمیم گرفتم برا افطار آش دوغی که دخترعموم آورده بود رو بخورم. حالا چند ساعت پیش مامان داشت از آش رشته ای که پخته بود تعریف می کرد. گفتم من هنوز نخوردم. گفت چی؟؟ گفتم نخوردم دیگه. فقط یه خورده بعداز ظهر بهم داده بودی مزه ش رو بچشم. غیر اون نخوردم. گفت تموم شده که. گفتم ها؟؟ بله آش تموم شد. از اون همه آش خوشمزه من فقط یه نصفه بشقاب آش کم نمک خوردم که به مامان بگم نمکش کمه. حالا ناراحت نیستم که چرا آش نخوردم. ناراحتم که چرا مامان فهمیده. چون میدونم مدام به این قضیه فکر می کنه. هی می رفت میومد میگفت خونه ی فلان دوستم اصلا لازم نبود بدما. خونه ی فلانی رو تو اصرار کردی. چه فایده این همه آش پختم بچه ی خودم نخورد. میگم مامان من اصلا برام مهم نیس. میره میاد میگه یه فکری! زنگ می زنم به ف فردا داره میاد اینجا یه خورده آش بیاره تو بخوری. بهشون دادیم دیگه. میگم مامان جان یه ظرف دادیم سه نفر آدم ان، خودشون خوردن دیگه. میگه ظرفش بزرگ بود شاید اضافه اومده باشه. میگم ول کن مامان، من واقعا برام مهم نیس. و میرم تو آشپزخونه شروع می کنم به شستن ظرف ها. تا همین الان داشتم قابلمه ی آشی و تابه ی سیرداغ می شستم. آش بهم نرسید ولی خب چندتا شکلات پشمکی بهم رسید که یکی از فامیلا ریخته بود تو ظرف مون.