از سرشب خوابیدم تا حالا. الان از گرمای زیاد اتاق بیدار شدم. دیگه خوابم نمیبره سرمم درد میکنه. سرشب طوفان شد برقم قطع شد. مثل هر وقت دیگه ای تا من پامو تو این شهر گذاشتم بارون شروع شد. اونم چه بارووونی. سیل. باد شدید. درختا حرکت می کردن. خونه به لرزه دراومده بود! الان آروم تر شده ولی همچنان می باره.

وقتی برق رفت بیکار بودیم و گرسنه. با خواهرم پاشدیم رفتیم شکلات صبونه و نون اوردیم تو اتاقمون شروع کردیم به خوردن. بعد برای اینکه نور داشته باشیم خواهرم گوشیش رو روشن کرد و ما هم مشغول شدیم. وقتی غذامون تموم شد گوشیش رو برداشت و تازه یادش اومد که داشته تمام این مدت فیلم می گرفته! یک فیلمی شده بود، یک فیلمی شده بود!!! قشنگ میشه به عنوان یه مستند بره تو جشنواره و جایزه بگیره. طبیعی ترین مستندی بود که تو عمرم دیدم. دو تا دختر با شلوار ورزشی نشستن سخت مشغول خوردن. منم طبق عادت یه زانومو جم کردم و دستمو گذاشتم روش. عین مردای قدیمی در حال قلیون کشیدن! اون بین هم یه حرفایی میزنیم که فقط بین دو تا خواهر(یا دو نفر از اعضای یه خانواده!) زده میشه. یه جایی هم یهو خواهرم میگه اون طرفو نگاه کن و من برمیگردم و سایه بزرگ خودمو رو در کمد می بینم و می ترسم. وقتی فیلمو دیدیم انقدر خندیدیم که شکمم درد گرفته بود. یه چهار پنج باری فیلمو دیدیم. وقتی برادر فیلمو دید گفت دو تا لقمه غذا داشتین می خوردین دیگه ، چه قدر حرف میزدین وسطش! خلاصه که اون فیلم تاریخی رو پاک نکردیم که هروقت دلمون گرفت ببینیم بخندیم. همینه میگن وقتی برق میره آدما به هم نزدیک تر میشن. این تکنولوژی ها قطع میشن. آدم تازه سرشو می چرخونه میبینه عه چار نفرم کنارشن ، میتونه با اونا حرف بزنه! اره خلاصه. گاهی اوقات فکر کنیم برق رفته بشینیم کنار هم شکلات بخوریم ، حرف بزنیم.