گاهی به خودم میآیم. میبینم چه با آب و تاب و حرص و جوش در حال توضیح دادن دربارهی خودم هستم. درباره تلاشی که کردم و علت های به نتیجه نرسیدنم. و علت های به نتیجه رسیدن بقیه. انگار مدام میخواهم خودم را به اطرافیانم ثابت کنم! ثابت کنم که من را هم ببینید. من هم تلاش کردم. حتی بیشتر از بقیه. در شرایطی سخت تر. نه...نمیخواهم خودم را اثبات کنم. میخواهم تلاشم را اثبات کنم. چرا؟ چه اهمیتی دارد؟ نمیدانم. شاید هم بدانم. یعنی، میخواهم حالا که به نتیجه نرسیدهام یا به نتیجهی مطلوب یا کاملی نرسیدهام، حداقل تلاشم مورد تحسین واقع شود. خستهام. خیلی خستهام. از دویدن های بی حاصل. انقدر دویدم و نرسیدم که حالا با حرص و جوش در پی ذرهای تاییدم. حس میکنم همه کاره و هیچ کارهام. درس خواندهام. چند کار مختلف را تجربه کرده ام، چند هنر بلدم اما هیچ. نباید اینطور میشد. نباید باز به این روز میافتادم. این حالت. این تشنهی تایید شدن. این خود کم بینی. اما شده.
پ.ن: اینکه مامان چه قدر به من آفرین و باریکلا بگوید برایم مهم نیست. فقط میخواهم انقدر موفقیتهای سادهی دیگران را بزرگ نکند! دارد کاری میکند بی دلیل نسبت به اطرافیانم دچار خشم و تنفر بشوم.
پ.ن۲: از مقایسه خودم با دیگران دارد حالم بهم میخورد. دلم میخواهد بالا بیاورم روی این افکار شوم. حتی برای خودم هم دلیل و منطق میاورم که به خودم ثابت کنم آنقدرها هم بد نیستم. وضعیت اسفناکیست.
پ.ن۳: میترسم اگر نتیجه این مصاحبه هم رد بشود ته ماندهی اعتماد به نفسم هم آب برود.