رسیده ام به نقطه ای از زندگی که نمیدانم چه میخواهم و دقیقا دنبال چه هستم. مدام دلتنگم اما نمیدانم دلتنگ که و چه! حس مزخرفی است این دلتنگی. انگار مدام چشم انتظار اتفاقی هستی که نمیدانی چیست. مدام منتظری اما نمیدانی منتظر چه هستی‌!

از روزی که ساکم را جمع کردم و از خوابگاه برگشتم خانه تا چند ماه بعدش هر روز و هر ساعت به این فکر می کردم بهترین اتفاقی که می تواند برای من بیافتد برگشتن به خوابگاه ست. روزی ده بار آرزو می کردم کاش برگردم خوابگاه. کاش کاش کاش‌. بازگشت به زندگی خوابگاهی برایم کافی بود.

اما حالا چه؟ بازگشت به خوابگاه برایم کافی نیست. چون دیگر خیلی چیزها تغییر کرده. خیلی چیزها. یکی اش خودم. یکی اش ستا که فارغ التحصیل شده و دیگر کسی را ندارم توی آن دانشگاه بزرگ باهاش قدم بزنم. هم اتاقی هایی که یا فارغ التحصیل شده اند و یا زودتر از من فارغ التحصیل می شوند. هم کلاسی هایی که خیلی نمی شناسم شان و با هیچ کدام اندک صمیمیتی ندارم. اما همه این ها به این معناست دلم می خواهد دانشگاه مجازی باشد؟ نمی دانم. دلم می خواهر دانشگاه باز شود؟ نمی دانم. به شدت دلتنگ تهرانم. دلتنگ چه؟ دقیقا خود تهران. چرا؟ نمی دانم، چون خرم‌. وگرنه کوچه و خیابان مگر فرق دارد؟ تو بگو خره خب می خواهی پیاده روی کنی توی شهرت خودت پیاده روی کن. حتما باید بلوار کشاورز باشد؟ نمیدانم. انقدر نمیدانم چه مرگم است که حتی حالا که دارم می نویسم هم مدام رشته کلام از دستم در می‌رود. بعد تازه چه؟ هی خیال می پرورانم که دانشگاه باز شود برگردم تهران! یکی نیست بگوید الاغ دانشگاه باز شود تو برنمی گردی تهران تو باید بروی کرج! و برای هربار تهران آمدن حدود چهار ساعت در راه رفت و برگشت باشی و بعد کل مسیر برگشت را هی بدوی و نفس نفس بزنی که چه؟ که قبل هشت دانشگاه باشی!

چه می گویم من؟ من واقعا دلتنگ تهرانم. بخشی از من توی تهران جا مانده‌. شاید چون توی شهر خودم هم احساس غربت می کنم و خب حس غربت در غربت بهتر از حس غربت در شهر خودت است. می فهمی چه می گویم؟

از طرفی اینور را نگاه می کنم. سرکار می روم. کارم را دوست دارم. محیط کارم را دوست دارم. حس میکنم همان وابستگی که با تهران دارم را حالا با محیط کارم و همکارانم دارم. قطعا اگر من بروم به یک هفته نکشیده همه فراموشم می کنند. خاصیت اینجا همین است. خاصیت همه جا همین است. اما میدانم اگر برگردم دانشگاه خاطره ی کتاب فروشی تا مدت ها با من است و اعتیاد به کار دیوانه ام می کند. و خب حقوق اش را نادیده نگیریم وقتی می بینم غذای سلف دانشگاه شده پرسی ۱۵ هزار تومان!

کار کار کار. اگر کلاس ها حضوری شود می توانم باز هم کار کنم؟ خیر. دانشجوی کارشناسی چطور می تواند کار کند وقتی کل هفته اش را با کلاس های مرخرف پر میکنند. از طرفی باز هم باید به خودم یاداوری کنن که دخترم باید برگردی به کرج و نه تهران. و همه ی خیال پردازی هایت برای کار در کتاب فروشی های تهران کشک است چونکه...چونکه نمی شود دیگر. نمی شود وقتی باید این همه راه را طوری بروی که قبل از ساعت هشت دانشگاه باشی.

حالا تو بگو چرا من ساعت ۳ شب دارم این خزعبلات را می گویم و به این چیزها فکر می کنم؟ چون حس خلاء و بی وطنی دارد دیوانه ام می کند. اینکه هرجایی هستم حس می کنم به آنجا تعلق ندارم و از طرفی می دانم کسی جایی دیگر منتظرم نیست. 

خیال بافی های احمقانه ام امانم را بریده. برنامه ریزی های خیالی ام برای اتفاقاتی که قرار نیست بیافتند. حداقل به این زودی ها. خیال بافی ها اذیتم می‌کنند. چون فقط خیال اند و وقتی به خودم می آیم اتفاقی شبیه به لحظه ی افتادن شخصیت های کارتونی از پرتگاه می افتند. اول توی دنیای خودم ام و یکهو می بینم که عه همه الکی بوده و آن جا همان نقطه ایست که شخصیت کارتونی زمین را نگاه می کند فاصله را نگاه می کند و پرت می شود. همان جایی که متوجه فاصله ی خیال و واقعیت می شوم و پرت می شوم روی زمین واقعیت. روی زمین روزمرگی هام. 

کم حوصله شده ام و اگر یک مشتری زیاد سوال بپرسد و بچه اش مدام ونگ بزند یا کتاب ها را بهم بریزد واقعا عصبی می شوم. در حالیکه قبل تر ها اینطور نبودم. بغض دارم و سردرگمم. اما نمی توانم درباره اش صحبت کنم. می فهمی؟ نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چه بگویم. مردم از کجا شروع می‌کنند؟ منکه بلد نیستم. من همین قدری بلد بودم که سفره ی دلم را اینجا پهن کنم و بعد؟ همین سفره را جمع میکنم با همه ی اشغال ها و خورده کثیفی هایش دوباره می ریزم تو دلم و باز فردا روز از نو، روزی از نو. می روم سرکار و به همه لبخند می زنم. لبخند های گشاد. از آنها که دندان ها پیداست.