دیگه چه خبر؟ امروز فروشگاه غلغله بود. در آن واحد باید جواب چند نفر رو می دادم. سختی ماجرا اینجاست که تو بخش کتاب مدام ازت سوال می پرسن. اونم کتاب کودک و نوجوان! گاهی میگن این کتاب کلمه بد نداره؟ یعنی توقع دارن تو تک تک کلمات تمام کتاب ها رو خونده باشی! اگه بدونی چه قدر حرف زدم امروز. تو بخش کودک و نوجوان مدام باید توضیح بدی. توضیح درباره گروه سنی، درباره سبک کتاب ها، درباره ی اینکه هر بچه سلیقه ش با بچه های دیگه متفاوته و باید بدونید چه ژانری دوست داره، درباره اینکه گروه سنی یه چیز کلیه و بعضی بچه ها می تونن گروه سنی بالاتر رو بخونن و بعضیا باید پایین تر رو بخونن. درباره ی همه چی. الان که مثل قدیم نیس چارتا کتاب داستان باشه. کلی کتاب داریم تو حوزه کودک و نوجوان. میان میگن رمان نوجوان می خوام. میگم برای چند سال؟ میگن همین نوجوان دیگه‌. خب فرق داره عزیز من. دوازده ساله هم نوجوانه، شونزده ساله هم نوجوانه. همه ی اینا رو باید توضیح بدی و تهش چندتا کتاب میارن جلوت و میگن از نظر شما از کدوم بیشتر خوشش میاد و اینجا همون لحظه ایه که دلم می خواد سرمو بکوبونم به دیوار اما خب کظم غیظ می کنم. 

امروز سرکار پریود شدم. ناهار درست و حسابی هم نخورده بودم ساعت ۸ شب دیگه از ضعف داشتم غش می‌کردم. هم درد داشتم هپ گرسنه ام بود. مشتری هم امقدر زیاد بود یه لحظه نمی تونستم از بخش خارج شم و برم کسی رو صدا کنم بیاد جام. از همون بالا( بخش من یه جورایی طبقه بالا میشه) به همکارم گفتم آقای الف یا آقای غ هستن؟ یه نفرو صدا کن پنج دقیقه بیاد بالا. آقا الف اومد حالا تا می خوام لیوانمو بردارم و برم اشپزخونه ده نفر سوال پرسیدن. تند تند جواب همه رو دادم و دارم می رم پایین آقای الف میگه ببین این سوالایی که اینا پرسیدن من جواب هیچ کدوم رو بلد نبودم لطفا زودتر بیا. گفتم یه چایی می خورم زود برمی‌گردم.

رفتم آشپزخونه آقای خ _سرپرست بخش تحریر_ نشسته بود تا چایی بریزم یه سره غر زدم: چه قدر شلوغه امشب، روز دختر دیگه چیه. گفت حالا خرید هم می‌کنن؟ گفتم کودک رو که خالی کردن. نشستم چاییم رو خوردم و موقع رفتن دستم خورد ظرف قند افتاد رو زمین:') خدای من، من استاد خرابکاری ام. تا حالا یه شاخ یه گوزن چوبی دست‌ساز و در یه پاگ رو شکوندم تو فروشگاه. خداروشکر شاخ گوزنه قابل چسب زدن بود. خوبه مسوول بخش گالری نیستم:/ قندایی که ریخته بود هم آقای خ گفت تو برو اشکال نداره من درست می‌کنم و از اونجایی که می دونستم اقای الف وسط مشتری ها  کلافه شده قبول کردم و سریع از آشپزخونه اومدم بیرون. البته یه دلیل دیگه هم داشت. می ترسیدم اگه بیشتر بمونم بیشتر گند بزنم!

خلاصه این چند هم به خاطر مناسب روز دختر و هم به خاطر تخفیفی که داشتیم خیلی خیلی شلوغ بود. فقط منتظرم این تحفیف تموم و شه و بخش یه خورده خلوت شه. قفسه ها ترکیده انقدر که مشتری ها هم می زنن کتابا رو و به سرجای خودش گذاشتن هم که کلا اعتقادی ندارن. 

دیگه چی؟ دیگه اینکه چندتا کتاب برای خودم و کلیییی کتاب برای پسرچه خریدم تو این چند روز اخیر. خودم واسه کتابایی که برای پسرچه خریدم بیشتر ذوق دارم. چه تصویر سازی هایی دارن! آدم کیف می‌کنه. 

اره خلاصه. دیگه چه خبر؟