امشب بعد از ۱۲ ساعت کار؛ چیدن سه تا جعبه کتاب تو قفسه ها و خاک گیری تک تک کتابا، وقتی آقای الف قبول کرد فردا جای من بره بخش کودک و من مرخصی بگیرم واقعا دلم می خواست برم بغلش کنم:))

پ.ن: وقتی صندوق بودم آقای الف خیلی خشک و ترسناک به نظر می‌رسید. چند بار هم بهم تذکر داده بود. اما از وقتی رفتم بخش کودک و اتفاقا بیشتر باهاش برخورد دارم(چون مسوول اصلی بخش کتاب ها ست) فهمیدم که بچه ها راست می‌گن، اگه سرحال باشه مهربونه و ترسناک نیست. فقط معمولا صداش درنمیاد و با ابرو حرف می‌زنه:)))

پ.ن: بچه ها امروز از نه صبح تا ساعت و دوم نیم یه قطره آب هم نخوردم و یه سره مشغول کار بودم!:))) این برای منی که از سه وعده غذای روزانه مهم ترین بخش صبحانه ست، خیلی سخت بود‌. دیگه ساعت دو دیدم ممکنه وسط بخش غش کنم رفتم یه لیوان چایی گرفتم با شکلات خوردم:/ وبه همین منوال غروب ناهار خوردم و ساعت ده و نیم شب دیگه فروشگاه رو ترک کردم:)))