امروز دوست داشتم می توانستم با کسی حرف بزنم. اما نشد. آدمش را پیدا نکردم. اینجا می نویسم. باید ذهنم را خالی کنم. امروز رولت خیاطی ام گم شده بود. مامان گفت وسیله هایت را مرتب نمی کنی. سرجایشان نمی گذاری. این جمله ها خونم را به جوش می آورد. من آدم منظمی هستم. منی که توی خوابگاه اگر در روز سه بار می خوابیدم هر سه بار بعد از بیدار شدن پتویم را روی تخت مرتب می کردم. این چندمین بار است که مامان اینطور می گوید. وسایلت را نریز. وسیله هایت را جمع کن. جمع کنم کجا بگذارم؟؟ بهش گفتم دیگه هیچ وقت هیچ وقت این حرف رو تکرار نکن. هروقت یه اتاق شخصی داشتم و وسایلم این طرف و اون طرف ریخته بود بهم بگو شلخته. گفتم من به اندازه ی کافی ذهنم درگیر هست. به اندازه ی کافی هر روز از این بابت عصبی ام. به اندازه ی کافی از این شرایط خسته ام. ولمممم کنین. ولم کنین. اگه نمی تونین کاری بکنین بذارین به درد خودم بمیرم. فکر می کنی من خوشم میاد کتابام وسط هال ریخته؟ که هر مهمونی میاد وسیله هامو بغل میکنین میریزین تو اتاق و همه چی گم میشه!
می بینید؟ انگار من عاشق این وضع ام. انگار من خوشم می آید در اتاق خودم جایگاهی نداشته باشم. در خانه جایگاهی نداشته باشم و مرتب از این ور به آن ور پاس داده بشوم. انگار من خوشم می آید در این وضعیت که دمای هال مان از یخچال هم سرد تر است با کلاه و پالتو بشینم وسط هال و درس بخوانم. انگار تنها کسی که توی این خانه خسته نمی شود، منم. توی بیست و یک سالگی حریم شخصی نداشتن، آرامش نداشتن درد است به خدا. دوست ندارم با مامان بحث کنم. دوست ندارم با هیچ کسی بحث کنم. از بحث کردن بیزارم. شده ام مثل بچه های پنج ساله. کوچک ترین بحثی بین دو نفر حتی به شوخی عصبی ام می کند. بهم حس دعوا می دهد. می روم یک گوشه و سرم را می گیرم بین دستانم و گریه می کنم. کم تحمل شده ام. گفته بودم که. امروز هم بعد از بحث با مامان رفتم توی اتاق، برق را روشن نکردم توی تاریکی خودم را جمع کردم روی تخت و گریه کردم. گریه می کردم و با تمام وجود دلم می خواست تا کسی پیشم باشد و باهم حرف بزنیم، غر بزنم و او بغلم کند و بگوید حق با توست. همین. اما کسی نبود. در خانه هم حتی دیگر کسی نبود. تنها بودم. تنها در تاریکی. بیشتر از یک ساعت گریه کردم. نمی توانستم حرف بزنم و چیزی از درون داشت مثل خوره روحم را می خورد. اینجور مواقع اگر اشک ها نبود چه باید می کردم؟ حرف هایم اشک شد و ریخت روی گونه ام. سرم درد می کرد. سرم به شدت درد می کرد. تهش طاقت نیاوردم. داشتم خفه می شدم. با خودم حرف زدم. چشم هایم را بستم و آرام آرام کلمات را از ذهنم کشیدم توی دهانم و با خودم حرف زدم. می دانی؟ غم ها را می شود تحمل کرد اگر یاوری باشد، همدمی، هم صحبتی. اما تحمل غم ها به تنهایی سخت است. به خدا که سخت است. کارم شده گریه کردن و در خود فرو رفتن. درست مثل آرامش بعد از طوفان. انقدر گریه می کنم تا اشک هایم خشک شود و بعد ساکت می شوم. ساکت تر از همیشه. مثل یک مرده ی متحرک با چشم هایی خنثی بلند می شوم و به کارهایم می رسم.
پست هایم را می بینید؟ توی هر پست چند بار از کلمه ی گریه استفاده می کنم؟ چرا پست هایم را هنوز می خوانید؟ واقعا نمی دانم انگیزه تان چیست. اگر روزی شما انقدر زِر زِرو می شدید مطمئن نیستم همچنان به خواندن وبلاگ تان ادامه می دادم. اینجا هم دیگر به درد نمی خورد. حالا نه اینکه قبلا خیلی به درد می خورد. اما این روزها دیگر واقعا مزخرف شده. چیزی جز تراوشات ذهن یک دختر افسرده نیست. هست؟ نمی دانم والا. شما بهتر می دانید.