توی محوطه دانشگاه نشسته‌ام، دست هام یخ زده و به سختی تایپ می‌کنم. بعد حدود دوسال سردردهای میگرنی برگشتن و چشم هام گاهی تار می‌بینه و دوبینی گرفتم. (از اونجایی که بعد ده سال بالاخره لیزیک کردم این اتفاق واقعا منو می‌ترسونه). روزهای عجیبیه و دلم برای همه تنگ می‌شه حتی آدم هایی که یه روزهایی ازشون متنفر بودم. مغزم پر حرفه و مدام پس شون می‌زنم. هر روز که از خواب بیدار می‌شم حس گه گیجه دارم. چه قدر سرده! به وضوح می‌لرزم و حس می‌کنم خونم یخ زده اما دوست ندارم برم تو خوابگاه. البته علاوه بر خونم، روحمم یخ زده. این روزها چشمام بی حسه‌ و نگاهم خیره. دوتا از هم کلاسیام پیشم نشستن و من رومو برنمی‌گردونم چون مثلا ندیدم‌شون و خب هندزفری دارم و صداشونم نشنیدم مثلا! معلومه از سلام و اینا بدم میاد؟ اره. یه ریزم دارن آهنگای چرت گوش می‌کنن. یه کم غر بزنم اینجا. فکر کنم دیگه کم کم باید پاشم حداقل راه برم چون دو دقیقه دیگه تو این سرما بشینم گوشی از دستم می‌افته.