گریزان از صدا
جمعه ست. از آن جمعه هایی که بعد از دو هفته تعطیل هستم. از آن جمعه هایی که از توی خانه ماندن دق میکنم. تاب نیاوردم. هوای بیرون که گرم بود. نیاز داشتم جایی خنک به خودم استراحت بدهم. ماشین را گرفتم آمدم توی یک کافه نشستم. یک شیک نسکافه هم خوردم. داشتم کمی به آرامش می رسیدم. داشتم توی سایت ها نقد کتاب "ملکوت" بهرام صادقی را می خواندم. کتابی که همکارم بعد از اینکه صدبار ازم پرسید از کتاب خوب مراقبت می کنی؟ بهم قرض داد.
خلاصه که خوب بود. دور از همه میزی پیدا کرده بودم و تنها نشستم. یک عکس کج و کوله هم از خودم برای ع.کاف فرستادم. اما چه شد؟ یک جمعی آمده اند نشسته اند پشت سرم. با چند میز فاصله. بلند حرف می زنند. بلند ها. از سیاست حرف می زنند. دارم عق میزنم. به صدای یکی از مرد هایشان که از همه بلند تر است حساسیت دارم. حتی وقتی داشت آب طالبی سفارش می داد. آه خدای من! به کجا پناه ببرم؟ حالا هم که یک زوج جوان درست پشت سرم نشستند. دختر صدایش را میکشد. بله من طوری نشستم که کسی را نبینم اما صدای شان دارم دیوانه ام می کند. دلم یک جای آرام میخواهد. دیگر نمی توانم بیش از این اینجا بمانم. می روم فروشگاه. هرچند که شیفتم نیست. می روم کمی بنشینم و کتاب همکارم را بهش بدهم. هرچند که فردا هم می توانم بهش بدهم اما وقتی نمی خواهم برگردم خانه فروشگاه بهترین جاست.
آخ کاش می تونستم بروم محکم بکوبم رو میز آن جمعی که بلند حرف میزنند. خیلی بلند.