شبی که صبح نمی شد
دیشب تا ساعت شیش صبح از درد خوابم نبرد. و همین طور که داشتم گریه می کردم مدام از خودم می پرسیدم الان چندتا دختر بدبخت دیگه مثل من به خاطر یه اتفاق طبیعی دارن اینطور به خودشون می پیچن؟ و بعد دوباره زار می زدم و چنگ می زدم به پتو و ملافه و هرچیزی که دستم میومد.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۸ ساعت 13:47 توسط رحما (rohama)
|