تقریبا دو سال است که فارغ التحصیل شده‌ام و در این دو سال هیچ وقت نرفته ام سراغ معلمی. حتی آزمون استخدامی آموزش و پرورش را هم به زور خانواده شرکت کردم و تقریبا کل آزمون را خواب بودم چون شب قبلش دیر خوابیده بودم. کمی عجیب است. برای کسی که ادبیات خوانده و اگر بخواهد بگوید فلان شغل، شغل خانوادگی ماست، باید از معلمی نام ببرد. می‌پرسید چرا؟ بیایید در گوش‌تان بگویم. اعتماد به نفسش را ندارم! واقعا ندارم. شاید چون در تمام سال های دانشجویی هر کس پرسید چه می‌خوانی؟ و من گفتم:"ادبیات فارسی." لب‌هایش را جمع کرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:"ادبیات آخه؟"

البته بدون اغراق بگویم دو نفر هم این حس را به من متنقل نکردند. اولی مدیر کتابفروشی ‌ای بود که وقتی گفتم ادبیات می‌خوانم به دیده تحسین نگاهم کرد و دومی یار بود. که گفت همیشه دوست داشتم دختری که با او آشنا می‌شوم ادبیات خوانده باشد تا مجبور نشوم شعر‌ها را برایش شرح دهم و در دیدار اول انقدر درباره حافظ حرف زد که پشیمان شدم از اینکه بهش گفته‌ام رشته ام چیست! :))

خب کجا بودیم؟ بله از معلمی می‌ترسم. مردم چه قدر راحت معلم می‌شوند! من از اینکه بچه‌ها دوستم نداشته باشند می‌ترسم. از اینکه جواب سوال‌های‌شان را ندانم می‌ترسم. و مدام به این فکر می‌کنم که کی دلش می‌خواهد ادبیات یاد بگیرد و از اینکه درس کسل کننده‌ای بدهم می‌ترسم. بله...فراموش می‌کنم که خودم چه قدر زنگ‌های ادبیات را دوست داشتم و کتاب های ادبیات مدرسه را از تابستان پیش‌خوانی می‌کردم. آن هم نه یکبار، که چند بار! باشد، اما یادآوری این مسئله هم باز برایم قوت قلب نمی‌شد. باز هم می‌ترسم. دلیل محکم تر ترس‌هایم یاداوری هم‌کلاسی‌های مزخرف دبیرستانم است. آن سه سالی که در کلاس انسانی زجر کشیدم و حتی یک دوست صمیمی هم نداشتم. آن سه سالی که هر روزش برایم مثل جهنم بود. آنقدر جهنمی که حتی حالا هم که ازشان می‌نویسم چشم‌های پر می‌شود. هم کلاسی هایم پرشور نبودند، بی ادب بودند. به غایت بی ادب، چاپلوس و تهوع آور. با سهمیه های نجومی که دانشگاه آزاد را هم برایشان رایگان می‌کرد. طوری خیالشان راحت بود که حتی اجازه نمی‌داندند معلم درس را پیش ببرد. شما که غریبه نیستید خودم هم سهمیه ۵ درصد داشتم. اما یک روز هم دلم به آن خوش نشد طوری که نخواهم درس بخوانم. و البته چندان تاثیری هم نداشت واقعا. من فکر می کردم هم کلاسی هایم هم باید مثل من درس بخوانند؟ ابدا! هرکس در زندگی هدفی دارد. من رشته ام را دوست داشتم، یک پنجاه تومانی چسبانده بودم به آینه اتاقم و آرزوی ورود به دانشگاه تهران را داشتم و بزرگ ترین هدفم فرار از خانه بود. و خب با داشتن این همه دلیل محکم درس خواندن آنقدرها برایم سخت نبود. اما من فقط می‌خواستم آن ها کمی آدم باشند! دست از دعواها و تیکه پرانی‌های بچگانه بردارند و انقدر یاغی نباشند و بگذارند معلم درس عادی اش را بدهند، تمرین های کنکوری پیش کش!

به خاطر اینکه بچه ی مثبت و درس خوانی بودم؛ بغل‌دستی‌هایم پشت می‌کردند و با فاصله از من با پشت سری‌های پچ پچی درباره دوست پسرشان صحبت می‌‌کردند. فکر کنم من را با معلم دینی اشتباه گرفته بودند. همیشه تنها بودم و از زمان‌های استراحت آخر کلاس‌‌ها متنفر بودم چون هم‌صحبتی نداشتم و خودم را با خواندن رمان سرگرم می‌کردم تا تنهایی ام به چشم نیاید! چون از اینکه تنهایی ام به چشم بیاید بیشتر از تنها بودن بدم می‌آمد. حتی گاهی می‌رفتم کتابخانه مدرسه و آنجا هم زیر میز قایم می‌شدم! چرا؟ نمیدانم. شاید باز هم می‌خواستم اگر کسی آمد تو من را تنها نبیند آنجا.

درس‌خوان بودم اما هیچ وقت هیچ صحبت اضافه‌ای با معلم‌ها نداشتم. حتی معلم هایی که دوست شان داشتم. نمیدانستم چه باید بگویم. در عوض دو دختر بودند که هر سال نزدیک ترین میز به میز معلم را انتخاب می کردند و خدای چاپلوسی بودند! واقعا رفتارشان تهوع آور بود. حالا من بارها به خاطر هماهنگی با همین بچه های مزخرف امتحان را برگه سفید داده بودم و خب چون اصلا هماهنگ نبودند همیشه ی خدا هم یک سری شان می‌نوشتند! مهم نبود. من دنبال نمره نبودم. برای نمره و جلب توجه جلوی معلم‌ها درس نمی خواندم. به اصرار خانواده هم درس نمی خواندم. برای همان هدف هایم می‌خواندم. و بقیه چیزها به یک طرفم بود. بگذریم. همه این‌ها جمع شد در من که حالا از محیط مدرسه متنفرم و حتی از آن می‌ترسم! از برخورد با نوجوان هایی مثل هم کلاسی‌هایم می‌ترسم. و به یاد می‌آورم که چه قدر از رشته شان متنفر بودند.

امشب اعتراف بزرگی کردم. این اعتراف باید یک جایی گفته می‌شد. که فقط به خاطر پول کم‌اش نیست که نمی‌روم سراغ معلمی. البته آن هم بی تاثیر نیست اما خب دلایل دیگری هم هست. دلایلی مثل خاطرات یک دانش آموزِ بچه مثبتِ زخم خورده و یک فارغ التحصیل ترسوک!