ادبیات

دیروز و امروز ادبیات خوندم و اگه همین طور پیش بره تا چند روز دیگه هم باید ادبیات بخونم. اگه برای درسای دیگه دو سه روز وقت میذارم برای ادبیات به خاطر حجم بالای مطالب و نکات ریز زیادی که داره باید یه هفته وقت بذارم. اما این یه هفته ازون دو سه روز خیلی لذت بخش تره. موقع خوندن بعضی درسا همش دلم میخواد خودمو گول بزنم و یه جاهایی رو نادیده بگیرم و نخونم ، این کارو نمی کنم اما دوست دارم که بکنم. که فقط زودتر تموم شه و راحت شم! اما موقع خوندن ادبیات که برای جلوگیری از اتلاف وقت میگن لازم نیست کل متن نثرهای طولانی رو بخونید و همین که لغات و آرایه ها رو بدونید کافیه ، من راضی نمیشم و باز خیلی جاها چشمم زیرزیرکی میچرخه و میخواد برای صدمین بار یه بند از داستانی رو که دوست دارم بخونه!

وقتی ادبیات میخونم احساس نمیکنم که یه درسیه که باید بخونمش و برای امتحان آماده بشم ، احساس میکنم الات تابستونه منم اومدم کتابخونه تا چندتا کتاب داستان و شعر بخونم ، فقط تفاوتش اینه که توی این کتاب معنی کلمات تازه نوشته شده و لازم نیست با دیدن یه کلمه جدید برم سراغ فرهنگ لغت!

کاش همه درسا همین قدر دوست داشتنی و بود و می شد همه درسا رو با همین لذت خوند. البته من اکثر درسایی که مربوط به رشته م میشه رو دوست دارم ولی برای مطالعه آزاد ، نه اینکه برای امتحان آماده بشم!خلاصه که ادبیات ، جان است و حرف ندارد.

سیبری در تابستان2

اونی که تو تابستون کاپشن می پوشه فقط مدیری نیست ، منم هستم! انقدر درجه کولر کتابخونه رو زیاد میکنن که آدم وسط زمستونم اینجور لرز نمیکنه. اگه فقط خودم سردم بود میگفتم مشکل از منه ولی به جز من چندتا از بچه های دیگه هم کاپشن می پوشن. هرچی میگم یه خورده درجه کولرو کم کنین گوش نمیدن. کل بچه ها باید یخ بزنن تا دوتا کتابدار تو سالن بغلی خنک شن!

امروز سوئیشرت پوشیدم و رفتم دور ترین نقطه از کولر نشستم باز داشتم بندری میزدم از سرما. بعد یه مدت همچین دست و پام یخ کرده بود و ناخونام کبود شده بود که فکر کردم مردم و خودم خبر ندارم!

مدیری علم غیب داره؟!

مامانم همین الان داره دورهمی میبینه. میرم وایمیستم کنار تلویزیون به مامانم میگم نگاه کن مدیری رو فازش چیه تو تابستون کاپشن می پوشه؟ بعد هی هم میگه گرممه ، گرممه! حالا همین طوری دارم با مامانم بحث میکنم که این واقعا هدفش از اینکار چیه؟ یهو مدیری میگه : خیلی گرمه. من و مامانم با تعجب به هم نگاه میکنیم میگم مامان ببین همین الان گفت! بعد مدیری میگه: الان یه سری میگن این چرا کاپشن تنشه خب؟ بعد من دیگ فکم میوفته ، مامانم میگه صداتو شنیدا! بعد مدیری شروع میکنه توضیح میده که کاپشن رو میپوشه که شکمش کمتر نشون بده ولی واقعا گرمشه و تصمیم داره برای قسمت های بعدی برنامه یه فکر دیگه ای برای کمتر نشون دادن شکم مبارک بکنه!

خواب های یک کنکوری

در طول یک ماه اخیر سه خواب مربوط به کنکور و دانشگاه دیدم.

اولیش اینطور بود که سرجلسه آزمون نشسته بودم و می دیدم که همه سوالا ناآشناست و اخرشم با حالی خراب از حوزه آزمون اومدم بیرون. هیچ کدوم از سوالا شبیه به درسایی که خونده بودم نبود.

دومیش مربوط میشد به دانشگاه. اینطوری که میدونستم دانشگاه تهران قبول شدم ولی اصلا تو خوابم وارد دانشگاه نشدم. فقط توی خوابگاه بودم و میدونستم اینجا خوابگاه دانشگاه تهرانه. ولی چه خوابگاهی؟! همه بچه ها توی یه اتاق بزرگ خوابیده بودیم و یه پیرزنی مسوول مون بود. صبح که پاشدم برم دستشویی ، یه دستشویی کثیفی بود که کفش آب جمع شده بود و حالم داشت بهم میخورد و از اینکه این دانشگاه رو انتخاب کرده بودم پشیمون شده بودم!

خواب سوم هم که چند شب پیش دیدم مربوط میشد به رتبه م. کل خانواده پشت میز کامپیوتر جمع شده بودیم و خیره شده بودیم به صفحه کامپیوتر تا رتبه رو ببینیم. دیدم. ده هزار، تخت. بدون بالا و پایین. همین که رتبه رو دیدم ، اشک تو چشام جمع شد و دوییدم تو اتاقم و در بستم و شروع کردم به گریه کردن.

بله..و اینگونه بود خواب ها ما. خدا این یک سال تا کنکور رو به خیر بگذرونه. ینی نمی شد یه دونش خوب از آب دربیاد؟ البته من به دومیش با همون کروکثیفیشم راضی ام!

تقسیم عادلانه کارها

امروز بعدازظهر مهمان داریم. مهمان هایی که اصلا حوصله شان را ندارم و به تشویق خواهربزرگ ها مامان دعوت شان کرده.

خواهر اولی که دیشب مامان بهش زنگ زد و گفت که همزمان با مهمان ها بیاید که بچه اش خانه را کن فیکون نکند ، خواهر دومی هم که هنوز نیامده و احتمالا مانده تا به شوهرش ناهار بدهد و بعد بیاید ، خواهر سومی هم که رفته جنگل و مامان یه هفته نازش را کشیده که فقط افتخار بدهد در مهمانی شرکت کند و او هم قرار است هروقت برگشت لباسش را عوض کند و مثل یک خانم متشخص کنار مهمان ها بنشیند.

حالا من مانده ام و فرش هایی که باید جارو کشیده شوند و آینه هایی که پاک شوند و میوه هایی که شسته شوند و شیرینی های که چیده شوند و ...

البته اگر فرصتی بود اجازه دارم دستی به سرو وضع خودم هم بکشم!

پرتیراژترین کتابی که از من منتشر شده، حدود هشت هزار نسخه شمارگان داشته است اما امروز راحت می‌شود جوانانی را دید که صفحه اینستاگرامشان ۱۰ هزار بازدیدکننده دارد. پس باید خیلی کند ذهن باشیم که نویسندگی را راهی برای مشهور شدن بدانیم.

+ از گفت‌وگوی «محمدحسین شهسواری» با خبرگزاری مهر

 

 « احساس کرد جمعیتی عقبش راه افتادند.»

 

ناگهانی آمد و ناگهانی رفت.

ماجرا برمی گردد به هفت هشت ماه پیش. داشتیم خیلی عادی زندگی مان را میکردیم که یک روز یک نفر آمد و گیر داد به ما. گفت در فلان چیز استعداد زیادی دارم. گفتم آنطور ها هم که او می گوید نیست. گفت نه ، تو اعتماد به نفس نداری، یک نگاه به هم سن و سال هایت بینداز بعد بیا خودت را ببین ، خیلی خوبی ، بهتر از این هم می توانی باشی ، من کمکت می کنم.

اولش تردید داشتم. کلی وعده وعید داد. شیر شدم. گفتم حالا یک مدت همکاری می کنیم ، حرف هایش را گوش میکنم ببینم چه می شود. شد شد، نشد نشد.

او کارهایم را می دید ، اصلاح می کرد ، پیشنهاد می داد. من هم حرف هایش را گوش می کردم ، توصیه های خوبی می کرد ، کار هایم بهتر شده بود ، او هم مدام تعریف می کرد و می گفت ، خیلی خوبه ، عاالیه ، دختر تو معرکه ای!

او تعریف میکرد و من مثل یک بادکنک باد می شدم ، او تعریف می کرد و من پر و بال می گرفتم و پرواز می کردم. او تعریف می کرد و من به وعده هایش فکر می کردم و رویا پردازی می کردم . 

اما یک روز بی خبر ، بدون خداحافظی ، بدون هیچ اتفاقی رفت. بادکنکی بودم که ذره ذره بادش کرده بودند و یکهو خالی شدم. من ماندم و چرا های توی ذهنم. اولش باخودم فکر کرده بودم حتما چیزی در من دیده که انقدر تعریف میکند ، بعدش فکر کردم حتما به این نتیجه رسیده که اشتباه کرده ، از من ناامیده شده ، چیزی در من ندیده.

می خواهم بگویم اگر نمی توانید کاری را تا تهش انجام بدهید از همان اول به طرف مقابل کلی وعده ندهید.  شما مجبور نیستید به کسی کمک کنید اما وقتی شروع کردید ، لطفا تا تهش بروید. آن هم وقتی که خودتان داوطلب می شوید و می خواهید که کمک کنید!

نمی دانم چرا رفت چون دیگر خودم هم هیچ پیامی ندادم و نپرسیدم چرا. فکر کردم شاید از کمک کردن پشیمان شده ، شاید هم او فکر کرده که من از کمک گرفتن پشیمان شدم! نمی دانم ، به هرحال من به خاطر همان مدت کوتاه هم از او خیلی ممنونم اما یادتان باشد هیچ وقت به کسی الکی پر و بال ندهید و در اوج ولش کنید و بروید!

بعدا نوشت: خب...حالا که خوب فکر میکنم میبینم خودمم بی تقصیر نبودم.                                                                             

روز جهانی چپ دست ها!

من یک چپ دست هستم. یک چپ دست که همیشه روز های اول مهر را درحال شمارش بچه های چپ دست کلاس بوده و با حساب و کتاب هایی که توی این سال ها داشتم ، در یک کلاس 30 نفره حداقل 3 چپ دست وجود داشت. یک دهم آمار کمی نبود پس توی هر کلاس به طور تقریبی باید سه صندلی چپ دست قرار می گرفت اما اینطور نبود. من هم آدمی نبودم که این را بپذیرم. سال سوم راهنمایی که باید روی نیمکت های تک نفره می نشستیم ، روز اول مهر به معاون گفتم که صندلی چپ دست میخواهم و مدیر مدرسه دو ماهی وعده وعید الکی داد و من هم کوتاه نیامدم و انقدر پیگیری کردم تا صندلی خریده شد. اما فقط یک صندلی! در بین تمام دانش اموزان چپ دست مدرسه فقط من صندلی مخصوص داشتم چون من اعتراض کرده بودم. چرا بقیه اعتراض نکردند؟ چرا به شرایط موجود تن دادند؟ آیا عادت کرده اند؟

چپ دستی یک امر ژنتیکی ست. این را هم با تحقیقات تجربی خود فهمیده ام. پدرم چپ دست بود. من چپ دست شدم. خواهرزاده ام هم چپ دست است. برای اینکه بفهمید فرزندتان چپ دست است یا راست دست لازم نیست صبر کنید تا قلم به دست شود. وقتی خواهرزاده ام در چهار پنج ماهگی شروع به گرفتن اشیا کرد من گفتم او چپ دست است. چون هر جسمی را که جلوی او قرار می دادیم با دست چپ بر می داشت و بعد تر دیدیم که با همان دست قاشق را برداشت و نقاشی هم کشید.

درباره اینکه میگویند چپ دست ها هنری اند و اینطور چیزها امار دقیقی ندارم اما باز هم با تحقیقات تجربی خود یک چیزهایی متوجه شده ام. مثلا وقتی به کلاس نقاشی می رفتم ، حدود یک سوم بچه ها چپ دست بودند!

خلاصه از اینکه ما چپ دست ها متفاوتیم و هنرمندیم و خوش حالی یعنی چپ دست باشی و روز جهانی چپ دستان را به ما تبریک بگویید ، بگذریم که این ها همه حرف است. در عمل چه کرده ایم؟ در عمل چه کرده اند؟ دیگر حداقلش این است که سر هر جلسه آزمونی چند صندلی چپ دست باشد ، نه؟ اینکه دیگر کار سختی نیست فقط کمی فکر میخواهد ، کمی فکر.

نامه هایم به فردی مجهول

اولین باری که نزدیک بود قلبم از کار بیوفتد ، چند وقت پیش بود که برق اتاق را خاموش کرده و توی تخت دراز کشیده بودم و با خیال راحت توی رویاهایم غرق شده بودم که ناگهان یاد دفتر خاطراتم افتادم.

این چندمین دفترخاطراتی بود که تویش می نوشتم ، هربار دفتری میگرفتم و چند صفحه تویش می نوشتم و دیگر ادامه نمی دادم. می ترسیدم. همیشه می ترسیدم از اینکه کسی آن را بخواند و همیشه سانسور می کردم ، هر آنچه را که باید می نوشتم. و این را نمی خواستم. اینطوری سبک نمی شدم. خالی نمی شدم. اما این دفتر فرق داشت. یک روز که از زمین و زمان خسته شدم بودم ، یک روز که فکر می کردم دیگر به تهش رسیده ام ، یک روز که فقط میخواستم فرار کنم از همه جا و همه چیز ، این سررسید را از کتابخانه برداشته بودم و تویش نوشته بودم. انچه را که توی دلم بود ، آنچه را که توی رویاهایم بود. باز هم نشد ، راحت ننوشته بودم. باز هم خیلی چیزها را رمزی نوشته بودم ، اما خب این نوشتن با آن نوشتن ها خیلی فرق داشت. خیلی چیزها را هم نوشته بودم ، برای کسی نوشته بودم که کسی او را نمی شناخت. کسی که دوست نبود ، معشوق نبود کسی که...بماند. کسی بود که فقط خودم می شناختمش ، فقط خودم.

این دفتر شده بود همدم شب ها و روزهای تنهایی ام. همدم درد هایم. همدم گله ها و شکایت هایم. از ورق زدنش می ترسیدم اینقدر که تلخ بود. اما خب واقعی بود.

اما آن شب. آن شب لعنتی. داشتم توی رویاهایم غرق می شدم که یادم آمدم دفتر از غروب به صورت باز روی میز تحریر جا مانده. خواهرم روی تخت کناری خواب بود. غروب که از اتاق آمده بودم بیرون دفتر روی میز ماند و یادم رفت و دیگر تا آخرشب به اتاق نرفتم. خواهرم همان سرشب رفته بود توی اتاق و قطعا دفتر را دیده بود و خوانده بود و ترسم به واقعیت پیوسته بود. سریع از تختم بیرون آمده بودم و دیده بودم که دفتر همانطور مثل اول روی همان صفحه باز است. حتما خوانده بود. ولی آن شب خودم را گول زدم که نخوانده.

بار دومی که نزدیک بود قلبم از کار بیوفتد شبی بود که نمیدانم سر چه موضوعی داشتم با خواهرم حرف میزدیم که یکهو خندید و زیر لبی گفت «من تو رو می شناسم ، خودم  دفتر خاطراتت رو خوندم» با شنیدن این جمله نفسم در سینه حبس شد اما به روی خودم نیاوردم ، اصلا حرفش را نشیده گرفتم و از صحنه دور شدم. اما خوانده بود. خودش گفته بود که خوانده است. خوانده بود و مطمئن بودم چیزی هم از نوشته ها سردرنیاورده و این بدتر بود. فکر اشتباه ، قضاوت اشتباه. اما بیخیال شدم. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.

بعد از آن روز دیگر نه توی آن دفتر نوشتم و نه تلاش زیادی برای مخفی نگه داشتنش کردم. حالا نمی دانم چه کارش کنم. باز هم تویش بنویسم؟ بنویسم و نوشته های جدید را به همراه قبلی ها بسوزانم؟ نمی دانم. ولی هنوز هم دوست ندارم کسی آن ها را بخواند. هنوز هم می ترسم.

ناخونک زدن به تخم مرغ آبپزای ریزشده واسه الویه، از ناخونک زدن به سیب زمینی سرخ کرده هم بیشتر حال میده!

تنگه ساواشی

صدبار این پست رو نوشتم و پرید. اعصابم داغون شد. هیچی دیگه خلاصه ش اینکه دیروز به اتفاق خواهرجان و دختردایی و پسرخاله عزیز رفتیم تنگه ساواشی. اول که وارد تنگه شدیم از سرما حرکت نمی تونستیم کنیم. آب بخ بود. بعد از تنگه به یه دشت بزرگ رسیدیم و درحالیکه که داشتیم از گرسنگی غش میکردیم اینقدر تند تند صبحانه خوردیم که تهش دل درد گرفتیم. بعدش حدود دو کیلو متر پیاده روی کردیم تا به تنگه دوم رسیدیم و دوباره از تنگه دوم تا آبشار کلی راه رو از توی آب رفتیم تا به آبشار برسیم. به آبشار که رسیدیم کل راه برگشت رو آب بازی کردیم و خیس خیس شدیم. هرچند که اولش ناخواسته خیس شدم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که همه کیف تنگه واشی به اب بازیشه!

خلاصه که کلا دیروز درحال رفت و آمد بودیم. اینقدر راه رفتیم که قدمای آخر تا اتوبوس رو به زور برمیداشتم. ینی ترجیح میدادم دراز بکشم و سینه خیز برم ولی یه قدم دیگه برندارم.

تنگه واشی جای قشنگیه اگه خلوت باشه. که این روزا اصلا اینطور نیست. خیلی شلوغ بود. تنگه مثل بازارای دم عید بود. درکل به ما که خیلی خوش گذشت ولی پیشنهاد میدم اگه می خواید به تنگه واشی برید وسط هفته برید که خلوت تر باشه.

ادامه نوشته

دنیای کوچک بچه ها

نامه ای که کودکی از زبان والدینش برای معلم زبانش نوشته:

هدفن به گوش نخوانید!

هدفن بی سیم رو گذاشته بودم رو گوشم و توی فریزرمون که توی پارکینگ خونه س ، داشتم می گشتم ببینم بستنی چیزی پیدا میشه یانه؟ در همین حین که سرم تو فریزر بود ، باصدای بلند با نامجو همخوانی هم میکردم:

آآآه....ای یارجااانی..یااارجانی.. دوبااره برنمی گردد دیگر جوانییی...

که یهو احساس کردم یکی داره در میزنه ، ساکت شدم دیدن بعله دارن در میزنن. هیچی دیگه از خجالت درو باز نکردم و گفتم هرکی کار داره زنگ می زنه. البته یه احتمال هم میدادم که عمو جانم باشه و در میزنه که ینی آروم تر دخترجان صدای دل نشینت(!) کل کوچه رو برداشته. بعد هم خیلی آروم رفتم توی اتاق مثلا من هدفن دارم و صدای در زدن رو نشنیدم. اونم دیگه زنگ نزد. فقط میخواست حس منو خراب کنه!

فیلبند

پنجشنبه و جمعه را با خواهرجان رفتیم فیلبند. فیلبند زیبا. فیلبند رویایی...

ساعت چهار بعدازظهر حرکت کردیم و توی جاده هراز خوردیم به یک ترافیک سنگین و همه دلشوره داشتیم که به غروب خورشید نرسیم ، اما رسیدیم. توی راه ، سنگچال بارانی بود و ما باز دلشوره داشتیم که فیلبند هم بارانی باشد و ابرها بالا آمده باشند اما فیلبند بارانی نبود. و همه چیز خوب پیش رفت و ما همین طور جاده پر پیچ و خم روستا را به سمت ارتفاعات رفتیم و رفتیم و ابرها را طبقه به طبقه پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به آنجا که ابرها زیر پایمان بود. آنجا که لحظه ای نفس ها در سینه حبس شد و بعد همه جیغ کشیدند و کسی نمی دانست باید دقیقا چه بگوید. بگوید : woooW  یا وااای خدااا یا هرچیز دیگری، فقط جیغ زدیم و تند تند از مینی بوس پیاده شدیم.

برای شب چهارتا چادر زدیم و وسط چادرها آتش روشن کردیم و روی کنده های درخت و آجر دور آتش نشستیم. حالا تا صبح کی میتوانست بخوابد؟ کی دلش می آمد از آن آسمان پرستاره دل بکند؟ از آن رعد و برق هایی که می دیدیم و بارانی که نمی بارید، چون ما بالاتر از ابرها بودیم! شب سرد بود. شام  لوبیای داغ خوردیم و بعد دور آتش گیتار زدند و خواندند و تخمه خوردیم و تا صبح شب زنده داری کردیم. البته از آسمان پرستاره و این ها که بگذریم اگر میخواستیم بخوابیم هم نمی توانستیم. زمین سرد بود و با یک پتوی مسافرتی نمی شد توی چادر خوابید و چند ساعتی را هم که رفتیم توی چادر من بیشتر از یه ربع نخوابیدم و چنان منجمد شده بودم که توان بیرون آمدن و کنار آتش رفتن را هم نداشتم! ساعت 2..3 نصف شب بود که جناب لیدر دو بسته شصت تایی ترقه آورد و برای آنکه به آنهایی که توانسته بودند توی این سرما بخوابند زیادی خوش نگذرد همه را روشن کردیم و یک رزم شب حسابی راه انداختیم و صبح هم کلی فحش و نفرین نثارمان شد! البته من که یک دانه اش را هم روشن نکردم. بازی کثیفی بود..والا!

صبح بعد از خوردن صبحانه وقتی هوا گرم شد بند وبساط را جمع کردیم و گفتیم زودتر راه بیفتیم که هراز و ترافیکش را ردکنیم و ناهار را هم در یکی از جنگل های اطراف بخوریم. رفتیم پارک جنگلی امل و همان جا زیر سایه درخت ها ناهار را خوردیم و بعد از ناهار هم پانتومیم بازی کردیم که به حول قوه الاهی گروه ما که در ابتدای امر و زمان یارکشی بسیار ضعیف تر از گروه حریف می نمود ، برنده شد! هرچند که بازی طبق معمول پایانی نداشت و بین بازی باز دعوا شد! البته دعوای واقعی که نه بحث همراه با خنده اما خب به توافقی در بازی نرسیدیم و بازهم مثل همیشه تصمیم براین شد که بساط را جمع کنیم و برگردیم. و این گونه بود که سفر ما به پایان رسید.

عکس ها را می توانید در ادامه مطلب ببینید...

ادامه نوشته

یه دلم میگه برم برم..یه دلم میگه نرم نرم

دیشب فهمیدم که کتاب فروشی نشرچشمه بابل مصطفی مستور عزیز رو دعوت کرده و جمعه روز دیداره. از دیشب تا حالا من همین طوری از ذوق روی پا بند نبودم و داشتم به جمعه فکر می کردم. ولی امشب فهمیدم که توری که باهاش می ریم طبیعت گردی ، قراره همون جمعه بره فیلبند. فیلبند و طبیعت بی نظیرش که آرزوم بود ببینمش. الان تو دوراهی گیر افتادم و این دو راهی دیوونم کرده. به روایتی دچار تعارض گرایش گرایش شدم.

آاااه...چه قدر انتخاب سخته! شایدم کتابم رو دادم به خواهرم که برام امضا بگیره و خودم برم فیلبند. نمیدونم..نمیدونم...

 

آه ای بستنی!

ای سرمای شیرین و دلپیذیر زیر دندان ها

ای که در توصیفت قصیده ها ناتوانند

گر نبودی چگونه آفتاب تابستان را تاب می آوردیم؟!

کجا می شود درس خواند؟

یک ماه از تابستان گذشت و من هر روز در جست وجوی مکانی مناسب که بتوانم آنجا درس بخوانم. از ترفند های مختلف برای درس خواندن در خانه استفاده کردم که جواب نداد و فهمیدم در خانه ماندن فایده ای ندارد. تصمیم گرفتم بروم کتابخانه که در کتابخانه هم بعد از چند ساعت پشت میز نشستن شانه و کمرم درد میگرفت و کتابخانه هم حیاطی برای قدم زدن ندارد ، همچنین در آن محیط آرام فکر و خیال میان درس هم امانم را بریده بود و البته طاقت سرمای کولر کتابخانه را هم نداشتم!

اما امروز درست پس از یک ماه تازه فهمیدم که کجا می توانم درس بخوانم. پارک. بله...پارک. امروز بعد از آنکه خودم را کشتم و در خانه یک ساعت و نیم مفید درس خواندم ، آن هم یک ساعت صبح و نیم ساعت ظهر ؛ رفتم پارک و در آنجا دو ساعت و نیم مفید درس خواندم. دو ساعت و نیم بدون هرگونه فکر و خیال بافی که برای من جزو محالات بود! و البته همچنان انرژی کافی برای درس خواندن را داشتم اما هوا تاریک شده بود و مجبور بودم که برگردم.

این روزها دارم به نتایج جدیدی درباره خودم می رسم. موجود جالبی هستم. توی پارک تمرکزم زیاد می شود!