ماجرا برمی گردد به هفت هشت ماه پیش. داشتیم خیلی عادی زندگی مان را میکردیم که یک روز یک نفر آمد و گیر داد به ما. گفت در فلان چیز استعداد زیادی دارم. گفتم آنطور ها هم که او می گوید نیست. گفت نه ، تو اعتماد به نفس نداری، یک نگاه به هم سن و سال هایت بینداز بعد بیا خودت را ببین ، خیلی خوبی ، بهتر از این هم می توانی باشی ، من کمکت می کنم.
اولش تردید داشتم. کلی وعده وعید داد. شیر شدم. گفتم حالا یک مدت همکاری می کنیم ، حرف هایش را گوش میکنم ببینم چه می شود. شد شد، نشد نشد.
او کارهایم را می دید ، اصلاح می کرد ، پیشنهاد می داد. من هم حرف هایش را گوش می کردم ، توصیه های خوبی می کرد ، کار هایم بهتر شده بود ، او هم مدام تعریف می کرد و می گفت ، خیلی خوبه ، عاالیه ، دختر تو معرکه ای!
او تعریف میکرد و من مثل یک بادکنک باد می شدم ، او تعریف می کرد و من پر و بال می گرفتم و پرواز می کردم. او تعریف می کرد و من به وعده هایش فکر می کردم و رویا پردازی می کردم .
اما یک روز بی خبر ، بدون خداحافظی ، بدون هیچ اتفاقی رفت. بادکنکی بودم که ذره ذره بادش کرده بودند و یکهو خالی شدم. من ماندم و چرا های توی ذهنم. اولش باخودم فکر کرده بودم حتما چیزی در من دیده که انقدر تعریف میکند ، بعدش فکر کردم حتما به این نتیجه رسیده که اشتباه کرده ، از من ناامیده شده ، چیزی در من ندیده.
می خواهم بگویم اگر نمی توانید کاری را تا تهش انجام بدهید از همان اول به طرف مقابل کلی وعده ندهید. شما مجبور نیستید به کسی کمک کنید اما وقتی شروع کردید ، لطفا تا تهش بروید. آن هم وقتی که خودتان داوطلب می شوید و می خواهید که کمک کنید!
نمی دانم چرا رفت چون دیگر خودم هم هیچ پیامی ندادم و نپرسیدم چرا. فکر کردم شاید از کمک کردن پشیمان شده ، شاید هم او فکر کرده که من از کمک گرفتن پشیمان شدم! نمی دانم ، به هرحال من به خاطر همان مدت کوتاه هم از او خیلی ممنونم اما یادتان باشد هیچ وقت به کسی الکی پر و بال ندهید و در اوج ولش کنید و بروید!
بعدا نوشت: خب...حالا که خوب فکر میکنم میبینم خودمم بی تقصیر نبودم.